۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

جایزه صلح نوبل

این بار دیگه به منم ثابت شد که این جایزه صلح نوبل چیز مزخرفی می تونه باشه ! هر چی چند سال قبل این بسیجیای بیچاره سعی داشتن بگن این جایزه سیاسیه و امپریالیستی ، ما به خاطر شخصیت خود خانم عبادی هر چی گفتن رد کردیم و نفس حرف البته توسط هر دو دسته نادیده گرفته شد اما امسال دیگه گندش دراومد ! آخه اوباما غیر از حرفای انصافاً قشنگی که تا حالا زده در عمل چه کاری کرده که مستحق این جایزه باشه !؟ شاید این جایزه حق ملت و فرهنگ آمریکا باشه که کم کم تمام اون تبعیض های مسخره رنگین پوستیشونو کنار میذارن اما اصلاً به خود اوباما ربطی نداره . تازه لیست جایزه هم که فقط یک یا دو هفته بعد از اومدن اوباما به کاخ سفید بسته شده و توی اون مدت اوباما حتی از پیدا کردن اتاق کارش توی کاخ سفید عاجز بوده چه برسه به حل مشکلات صلح جهانی ! بگذریم لابد 50 سال دیگه گندش درمیاد که این جایزه به چه طرز احمقانه ای به این بابا داده شد .
پ.ن 1 : دوستان البته گمون بد نبرن که بنده انتطار داشتم این جایزه به عمو محمود خودمون برسه :دی
پ.ن 2 : داداشم موقعی که تلویزیون ایران کاملاً بی منطق همین حرفای منو می زد گفت اتفاقاً اگه یک دلیل باشه که این جایزه حق اوباما باشه اینه که این بابا می خواد با ایران از در صلح و دوستی وارد بشه ! کاری که تا حالا کسی ک/و/ن انجامشو نداشته ! و الحق شق القمره ! اگه بشه که دنیا نصفه راه صلحو رفته ! پس حقشه ...

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

وطن

دارم ترانه ی وطن با صدای افسانه ای داریوش رو گوش می دم ! قلبم می تپه و سینم درد می گیره از کلمه کلمه ی این ترانه اما ... شرمنده ام ! شرمنده ام از وطن ، از خاک مام میهن ، از تمام اون عزیزانی که توی اون روزهای نه چندان دور ریختن توی خیابون ها و کتک خوردن ، شکسته شدن ، پرپرشدن و من اما اونجا نبودم چون می ترسم و می ترسیدم ! من می ترسیدم چون یه سربازم ! از دادگاه نظامی شاید و اگر این نبود معلوم نیست چی جاشو می گرفت ؟! من وطنم رو دوست دارم ، عاشقشم اما ترسیدم و جا زدم ، اونم جایی که شاید می تونستم ثابت کنم ادعاها و پزهای روشنفکرانه و میهن دوستانم فقط یک ادا نیستن ...
امیدوارم روزی احساس پشیمونی نکنم ...
فریاد می زنم : کمکم کن ! اما کی ؟

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

دل نوشت



سادگي را مي جويم و صداقت را ،

آرامش و لطافت را ، و هر آن چه كه مانند شبنم سحرگاهي ست .

درونم بياباني ست خشك و تشنه ، تشنه ي دستي كه دانه ي محبتي بكاردش .

و من در سايه ي آن دست بياسايم لختي

و بفهمم كه سايه چرا خنك است

و نسيمش چرا فرح بخش !

________________________________________________________

صداهايي مرا به سايه مي خواند ، ديگر خورشيد را زرد نمي دانم و روز را روشن

آيا حقيقتي هست ؟ و يا خود سرابي ست بر اين دشت پلشت و دروغ !

آن جا كه مرا مي شناسند ، من نيستم و آن جا كه تنهايم خود را در برابر آيينه اي نمي يابم .

و باز شبي ديگر سياه مشقي ديگر بر كاغذهاي كاهي ، افكار تكراري

ولي سرانجامي نيست و فردا دوباره شكنجه آغاز مي شود !