۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

نسيم گذار

دو سه شب قبل با چند نفر از دوستان دور يكديگر جمع شده بوديم و پس از بازي و سيگار و قليان ( البته بنده اهلش نيستما ! ) به طرز جالبي كه البته در ميان ما ايراني ها چندان غريبه نيست موضوع صحبت به سمت وضعيت حاكم بر جامعه برگشت و ما كه هر كدام نسبت به آن معترض بوديم ، دلايلي را شاهد سخن خود مي كرديم و ... الخ ! پر واضح است كه بحث هاي مذكور چندان موجب تغيير وضع موجود نخواهد شد و حد اكثر تأييد ديگران در رساي سخن ما را در بر خواهد داشت و ما را به ارضاي حس تأييد طلبي خود رهنمون مي كند .
اما آن چه كه من به دوستان خود گفتم و هميشه اعتقاد خودم را بر آن مي دانم آنست كه : از ماست كه بر ماست ! و تا جامعه ي ما متشكل از تك تك افراد تشكيل دهنده ي آن از نظر سطح فكري ، فرهنگي و اجتماعي و ... پيش نرود چندان اميدي به پايان شب سيه نيست . ولي باز هم اين موضوع بحث من نبوده و نيست و آن چه كه قصد در ميان گذاشتن آن را با شما دوستان دارم فكري است كه در همين رابطه مدت هاست در ذهن من جريان دارد و اكنون با خواندن مطالبي تقويت شده است .
در چند روز اخير مطلبي خواندم در مورد جايگاه تثبيت شده ي زنان ايراني در ادبيات معاصر ( متن مطلب در سايت BBC ) و همچنين مطلبي ديگر در سايت هاي خبري داخلي در مورد قطعي شدن اعمال تبعيض جنسيتي در آزمون ورودي دانشگاه ها از سال آينده كه البته همين امسال نيز انجام شد اما در مورد سال آينده به عنوان يك سياست رسمي از طرف سازمان سنجش و وزارت علوم اعلام شد .
خود من شخصاً هر گونه تغيير در وضعيت موجود جامعه را نه دراقدامات احساساتي و يكباره مانند انقلاب و امثال آن كه در حركت همگاني تدريجي به سوي آينده اي بهتر مي جويم ، آن جا كه بستر مسلط بر اصلاحات اجتماعي ما بستري مبتني بر خردورزي و منطق و آگاهي باشد . اما اين كه اين مطالب چه پيوند و رابطه اي با يكديگر دارند ؟
قشر بزرگي از افراد تشكيل دهنده ي جامعه ي ما را زنان تشكيل مي دهند كه تا كنون و حتي همين سال هاي اخير در فضاي بسته و مردانه ي جامعه ي ما فرصت بروز توانايي ها و احساسات و آراي خود را به صورت آزادانه نداشته اند و اين در حالي است كه اين قشر علاوه بر تسلط بر خود نقش بسيار مهم و تأثيرگذار و مستقيمي در پرورش نسل آينده كه شامل مردان نيز مي شود دارد . اگر امكان تأثير مستقل و آزادي براي آن ها فراهم شود نقش آن ها در كنش هاي اجتماعي مي تواند بسيار پررنگ و عميق باشد .
هدف من از بيان اين مطالب آن بود كه نسل نوين زنان ايراني در سال هاي اخير و به رغم تمام محدوديت ها به مدد بهره گيري از فرصت هايي كه مسلماً به صورت ناخودآگاه در اختيار او قرار گرفته توانسته است خود را به مرحله اي برساند كه جامعه ناچار بايد در آينده در برابر خواسته ها و توانايي هاي او تسليم شود .
يكي از اين فرصت ها درصد بالاي زنان تحصيل كرده در سال هاي اخير است . زنان ايراني در دوران معاصر براي دست يابي به استاندارد هاي بالاتر زندگي و موقعيت كنشگر به جاي موقعيت منفعل گذشته با خواستي قوي رو به سوي تحصيلات آكادميك آوردند كه نتيجه ي آن تصاحب بيش از دو سوم موقعيت هاي تحصيلي در دانشگاه هاي كشور در سال هاي اخير بود به طوري كه بدون شك اين روند در آينده تأثيرات خود را بر بدنه ي اقتصادي و اجتماعي جامعه خواهد گذاشت آن جا كه زنان به عنوان نيروي كار زبده و متخصص به ناچار بايد سهمي بيشتر داشته باشند . همچنين اين قشر تحصيل كرده مسلماً تأثير خود را بر تريبت و پرورش نسل بعدي بيش از پيش خواهد گذارد .
اين همان نسيم تغييري است كه مرا به آينده اميدوار مي سازد . شك نكنيد كه اعمال تبعيض جنسيتي (البته اين بدان معنا نيست كه من با آن مخالفم اما اين جا صحبت بر سر نيت هاست ) از سوي دولت براي مقابله با چنين وضعيتي است ، ولي خوشبختانه اين تيري است كه از چله رها شده و بازگشتي براي آن متصور نيست . من اعتقاد راسخ دارم كه اين تغييرات در آينده نه تنها تأثير خود را بر سرنوشت و نقش زنان ايراني در اجتماع بلكه حتي بر كل جامعه خواهد گذاشت و مطمئناً زنان در تغيير وضعيت موجود نقشي بسزا ايفا خواهند نمود چنان كه اميدوارم تاريخ در آينده چنان بگويد . اين بار اميد ما نه فقط به مردان بلكه به زنان نيز هست نه آن كه پيش از اين نبوده بلكه هيچ گاه چنان برجسته نبوده است .

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

دل نوشت : رؤياي يك نيمه شب زمستاني


وقتي صداي قطرات باران كه دانه دانه بر شيشه فرود مي آمدند زمان را به حد زجرآوري كش مي داد گويي كه پاياني بر سياهي شب نيست آرزو مي كردم كاش هركول بودم تا از پدرم زئوس بخواهم طومار اين ابرهاي سنگدل را در هم بپيچد و سكوت را به من بازگرداند ، سكوتي آن چنان سنگين كه حتي صداي تپش قلبم خفه شود . آرزو مي كردم اي كاش مجنون بودم و ياراي آن را داشتم كه عقل در كف عشق ليلي طنازم بگذارم . آرزو مي كردم زلف هاي بلند تهمينه ام مرا از اعماق دژ شب به سپيدي سحر برساند . ولي باز باران مي باريد و رؤياهايم را مي شست .باران ! اي رسول لحظات ناب زندگي من ، تو چرا؟ چرا مرا به خود وانمي گذاري ؟ برصورتم منشين تا شوري اشك هايم را بچشم . افسانه ها را از من مگير ! من بدون آن ها هيچم . اصلاً از كجا معلوم كه سرايندگان جاودان افسانه هاي بشري خود عشاق دلشكسته اي نبوده اند كه مزه ي گس و تلخ آرزوهاي برباد رفته ي خود را اينچنين به وصالي شيرين ختم مي كرده اند ؟
فرهاد منم ، مجنون منم و هر عاشق ديگري منم ولي خود مي دانم كه قصه ها ناتمام و الكن سروده شده اند . چه كسي حاضر به شنيدن قصه هاي عاشقي رانده و وامانده در نيمه شب تاريك است ؟ چه كسي حاضر به اقرار واقعيت است ؟ پس چه بهتر كه ليلي براي مجنون طنازي كند و فرهاد ذره ذره كوه را نقل لبان خندان شيرين ؟
ولي خوب كه گوش دادم اين صداي قطزات باران بود كه سرسخت تر از تيشه ي هر عاشق كوهكني رؤياهاي پوشالي مرا آوار قلب رنجورم مي كرد . چشم هايم را گشودم و همه ي آن رؤياها محو شدند .
من ماندم و سقفي يكدست سفيد و سخت و پنجره اي كه نور مهتاب از آن ديوارهاي منجمد خانه هاي آجري را به درون مي تاباند . من ماندم و نم نم باران و اين كه واقعيت چيز ديگري است و من به عبث تيشه به ريشه ي كوهي مي زنم : داستاني به قامت نرسيدن ها و نخواستن ها ....
مرغ شيدا بيا بيا / شاهد ناله ي حزينم شو / با نوايي به روز و شب / هم صداي دل غمينم شو / اي صبا گر شنيده اي / راز قلب شكسته ام امشب / با پيامي به او رسان / رهگذار دل حزينم شو/ لحظه اي آسمان تو بنگر / چهره ي ارغواني ام / با غم عشق او خزان شد / نوبهار جواني ام ...

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

سقوط و تاريخ


تجربه ي سقوط مفتون كننده است و جذاب به نظر مي رسد . حس بي وزني و سبكي ، از همه چيز بريدن و رها شدن ، ديگر مسئوليتي نداشتن .تجربه اي به درازاي همان لحظات كوتاه و نه چندان طولاني چنان كه بايد دوباره به بلندي رفت و ...
اما اگر سقوط نه از بلنداي كوه و از ميان ابرهاي آسمان با از پشت بام برج ها و پل هاي بلند بلكه سقوط از لبه ي اخلاقيات انساني ، وجدان ، شرف و عزت نفس باشد چه ؟آيا به تجربه ي دوباره مي ارزد ؟ اصلاً همان يك بار چه ؟
ترديدي ندارم كه حتي در اينصورت نيز سقوط لذت بخش است اگر نه شاهد فساد اخلاقي ، اقتصادي و سياسي و از همه مهم تر فطرت پاك انسان نبوديم . هر بلندايي راهي دارد كه براي پيمودن آن بايد آمادگي آن را داشته باشي مانند كوهنوردي كه نيازمند جسمي سالم و آماده و با استقامت براي صعود به قله است . در غير اينصورت دير يا زود سقوط مي كني زيرا تحمل فشار سنگين صعود و شايستگي ماندن در قله را نداري . اين فشار از پوچي صعود حاصل مي شود همانگونه كه چتر بازان براي پريدن بايد به هر وسيله خود را به نقطه اي بلند در آسمان تهي برسانند يا از كوه ها صعود كنند و يا با هواپيما پرواز كنند . و شايستگي در تحمل فضاي پوچ زير پا و معنا بخشيدن به آن نهفته است . تا كسي به قله صعود نكرده ، بالا رفتن از كوه و رسيدن به قله بي معنا و مسخره است . اين فاتح آن است كه با فتح قله پيروزي اراده و توان جسماني انساني به ظاهر نحيف و ضعيف را بر سخت ترين اجرام ثابت مي كند و ضمن آفريدن معنايي جديد كه هرگز وجود نداشته انگيزه ي پيروان و رهروان خود مي شود در صعودي دوباره . شايستگي همچنين به معناي پايداري و دوام است در راه صعود . آنان كه نتوانند تاب بار سنگين پوچي زير پاي خود را بياورند نيز سرانجام سقوط مي كنند .
پيشرفت به معناي صعود است از شرايط حاضر به مرتبه اي بالاتر و بهتر از امروز . براي آن كه هميشه به سوي پيشرفت گام برداريم بايد چشم به بالا داشته باشيم و به پايين و ماندن در آن رضايت ندهيم . شايد مهم ترين دليل وجود تاريخ و فلسفه ي آن و مرور آن همين باشد تا به مانند گويي جادويي سرنوشت راه صعود و سقوط را به ما نشان دهد . انسان هاي تاريخ ساز الگوهايي هستند كه چگونگي صعود و ماندن در قله يا سقوط از آن را به ما نشان مي دهند و به اين وسيله ما مي توانيم خود را در انتخاب راه آينده به سلاح تجربه مجهز كنيم ، چه راه زندگي هيچ گاه تكرار نمي شود و ما نمي توانيم با انتخابي جاهلانه سرنوشت خود را به دست تقديري نامعلوم بسپريم . اين تجربيات گرانبها به همين سادگي به دست نيامده اند و هر يك عصاره ي ظهور يا سقوط اسطوره هايي است كه راه هاي نرفته را تا به آخر پيموده اند . به همين جهت است كه وجود اين اسطوره ها در تاريخ به يك اندازه اهميت دارد و در پيشگاه او (تاريخ) هر دو شايان بذل توجه يكسانند حال خواه گاندي باشد خواه هيتلر ! اين راهي كه آن ها رفته و چگونگي و نتيجه ي آن است كه چراغ راهنماي ماست !
ما راه صعود خود را گم كرده به سقوط ، ذلت و نزول خو گرفته ايم . اين كه چرا ؟ يكي از دلايل مهم آن نداشتن ميل به صعود (پيشرفت) ، عدم جاه طلبي و ... است . ما بايد انگيزه هاي خود را بازيابيم و اراده ي خود را تقويت كنيم . تا آن زمان كه خود نخواهيم ، نخواهيم توانست . مطمئناً در اين راه مطالعه ي تاريخ مي تواند به ما كمك كند تا راز بودن در قله ها و اكنون نزول از آن ها را دريابيم . بلي در روزگاري به سر مي بريم كه نسبت به تاريخ بي توجه هستيم يا آن را به ميل خود ترجمه و تفسير مي كنيم (كه خود بسيار بدتر از اولي است) و اين گونه راه به اشتباه مي پيماييم . بايد دانست كه تاريخ نيز به مانند قانون وجدان ندارد و ما نبايد در مطالعه ي آن اسير دست احساسات و افكار و نيات خود باشيم كه نتيجه ي آن پيمدن راه نادرست و باري كژ است كه به منزل نمي رسد .

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تو هم شيرني مي خواي ؟


نمي دونم چه جوري بگم راستش قبل از اين كه شروع كنم اين سطرها رو بنويسم همش فكر مي كنم نمي تونم حرفامو كوتاه بزنم با اين كه به نظر خودم اختصار يكي از ويژگي هاي وبلاگ نويسي به شمار مياد اما پيش از اون به خودم و حرفام نگاه مي كنم و با اين دليل كه مهم ترين چيز اينه كه من خودم باشم ، خودمو قانع مي كنم تا هر چي مي خوام پرگويي كنم . اين بار مي خوام از لذت خوندن بنويسم و اين كه چرا مي خوام در اين باره بنويسم به اين بر ميگرده كه همين چند ساعت قبل (الان يك بامداد هفدهم بهمنه) كتابي رو تموم كردم كه هر كار كردم وسوسه ي خوندنش توي اين بحبوحه ي كنكور رهام نكرد و عاقبت توي يك برنامه ي فشرده ي دو روز و نصفي تمومش كردم و اون كتاب اسمش هست : "سنگيني تحمل ناپذير هستي" كه با نام "بار هستي" در ايران ترجمه و چاپ شده . نويسنده ي اين كتاب هم ميلان كوندرا (Milan Kundera) نويسنده ي اهل چك هست كه سال هاست جلاي وطن كرده و در فرانسه اين مهد روشنفكري (نمي دونم همچين صفتي رو مي تونم شخصاً به فرانسه بدم يا نه؟) اقامت داره . گفتم كه مي خوام از لذت خواندن صحبت كنم . من از وقتي يادم مياد خوندم و فكر مي كنم تا همين اواخر اين عمل براي من بيش تر عادت بوده تا فعاليتي هدف دار و زياد نمي گذره از اون روزي كه فهميدم مي تونستم وقتمو صرف خوندن چيزهاي بهتري بكنم اين كه چي منظورمه رو خدمتتون عرض مي كنم . من از موقعي كه خوندن رو ياد گرفتم به علت فضاي خانوادگي و اصرار پدرم شروع كردم به روزنامه خوندن و مطمئنم اين يكي هنوزم برام يك عادته و اگه روزنامه اي كه دوستش داشتم هنوز منتشر مي شد مثل قبل روزي يك ساعت يا بيش تر رو صرف خوندنش مي كردم اگر چه همين روزنامه خراسانم بدك نيست و به هر حال چيزاي به درد بخور هم داره ! و دومين مشوق من كتابخونه ي نسبتاً پر كتابي كه توي خونمون هست البته بيشتر اين كتاب ها كه نيمي از پدرم و نيمي از مادرم هست شامل كتب مذهبي و سياسي ، انقلابي مي شه و تك و توك كتاب هاي ادبي هم كه در همه ي خانواده ها مي شه پيدا كرد در لابلاي آن ها يافت مي شه . به اين ترتيب من گرايشي مدام به سوي كتب داستاني ديني و بومي پيدا كردم و البته با گذر زمان و آشنا شدن با اسامي نويسنده ها در كتاب هاي درسي خودم تونستم لذت خوندن كتاب هاي نويسندگاني مثل ژول ورن و دوما رو بفهمم .
اما حالا كه وسعت انديشه هاي من به مرور زمان بالاتر رفته و تونستم به دنياي بي پايان رمان دست پيدا كنم مي بينم كاش مي شد به جاي خوندن كتاب هاي عجايب و شگفتي هاي جهان و يا احاديث خاص ظهور امام زمان رمان هاي بزرگي رو كه تازه الان يكي يكي دارم كشف مي كنم مي خوندم . اين حس در من يه جور سرخوردگيست بيش تر تا پشيماني محض چرا كه به هر حال بر معلومات من افزوده شده و شايد الان بدون در نظر گرفتن خواسته هاي اون زمان خودم اين جوري فكر مي كنم و اگر قرار بود دوباره شروع كنم شايد باز هم همان راه را مي پيمودم ولي باز هم ... اين شك و ترديد از بين نمي رود و البته خود او نيز بيجا نيست چگونه مي تونم منكر تأثير ژرف و عميق رمان هايي مانند "زورباي يوناني" ، "آزادي يا مرگ" ، "صد سال تنهايي" و همين "بار هستي" بشم كه بدون شك اثر آن ها و حداقل خاطره ي آن ها در ياد من مانند صحنه هايي از دوران كودكي ثبت و ضبط شده و چنان با من عجين شده كه نمي توانم ميان آن ها و واقعياتي در گذشته تميز قائل شوم .
وقتي به "صد سال تنهايي" فكر مي كنم ديگه اين كلمات تراوش شده از ذهن گارسيا ماركز نيست كه به ياد من مياد بلكه قيافه ي پيرزن فرتوتي به نام ارسلا ست كه شايد خيلي هم شبيه مادربزرگ خودم هست يادم مياد كه به سختي و نفس هاي بريده در ايوان خانه اش به سمت پله ها گام برميدارد ، است كه در برابر ديدگانم رژه مي رود ؛ يا وقتي به "شازده احتجاب" فكر مي كنم ديگر نه توصيفات تصويرگونه ي او از پيكر زنان زيباي رمانش كه خود آن هايند كه در ياد من جان مي گيرند و همچون پريوشاني بهشتي فتان و طناز مرا به خود مي خوانند .
هيچ گاه مقام و منزلت آزادگي و آزاد مردي و مقاومت را نمي دانستم هر چند كه نيتي روشنفكرانه و منتج از ايمان و ايدئولوژي در پس آن نباشد و فقط غريزه و غروري نسبي باشد كه از نياكان به تو رسيده باشد مانند يوناني هاي رمان "آزادي يا مرگ" كازانتزيكيس و از آن به بعد ارزش آن را يافتم .
و يا همين امروز يا شايد بهتر باشد بگويم ديروز كه رمان "بار هستي را مي خواندم با شخصيت هاي اون همراه بودم و گويي اين خود من بودم كه همگام با آن ها در يكي از دهات ‌چك قدم مي زدم و خودم شاهد مرگ ترزا و توما بودم كه چگونه هنگامي كه پس از سال ها با هم بودن واقعاً به وجود هم در كنار هم پي بردند براي هميشه از هم جدا شدند و ديگر فرصتي براي تكرار چشيدن طعم آن لحظات ندارند . و ...
اين لذتي كه من از آن سخن مي گويم نه خودخواهي من از سر فخرفروشي و غرور به بهانه ي به رخ كشيدن مطالعاتم (به خوبي مي دانم همه چيزهايي خوانده و تجربياتي دارند كه من در برابر آنان احساس حسادت و خواري مي كنم) كه شادي سبك و شيرين پسر بچه اي بازيگوش است كه طعم فراموش نشدني شيريني بستني خود را با دوست خود در ميان مي گذارد و يا حريصانه از او دريغ نموده و او را به تجربه ي آن تحريك مي كند . بسيار دوست دارم اين طعم شيرين را و از تقسيم كردن آن با ديگران لذت مي برم و مي خواهم همه ي اطرافيانم آن را بچشند كه لذت آن به صورت دسته جمعي چيز ديگري ست .
مي خواستم گوشه هايي از رمان "بار هستي" را اين جا براي شما بازگو كنم كه براي پرهيز از طولاني شدن كلام باشد براي بعد .

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

88 minutes


دو هفته ي قبل ، جمعه با دوستم امير رفتيم خونه ي يكي از دوستان كه تعدادي از بچه ها جمع شده بودن و دسته جمعي اكران فيلم داشتن ! جاي شما خالي واقعاً ديدن يك فيلم سينمايي كه خودش براي من لذت دنيا رو داره در كنار يك جمع از دوستان صد چندان لذت بخش تر مي شود . فيلمي كه ديديم يك فيلم آمريكايي محصول سال 2007 بود به اسم 88 minutes كه علاوه بر اين كه فيلمي درام و تريلر بود از نعمت حضور استاد Al Pacino هم بهره مي برد و واقعاً فيلمي بود كه شما رو حدود 2 ساعت در پاي تلويزيون ميخكوب مي كرد . اما اوضاع وقتي جالب تر شد كه من شب همان روز در اينترنت و در قسمت فيلم هاي سينمايي روز سايت YAHOO به دنبال معرفي اين فيلم بودم زيرا همان موقع تماشاي اين فيلم از اين كه چنين فيلمي را نمي شناختم متعجب شدم زيرا هميشه در سايت YAHOO به اين قسمت سري مي زنم و از اخبار فيلم هاي روز مطلع مي شم . سرتونو درد نيارم آن شب چيزي نديدم اما درست فرداي اون روز در همين صفحه ي سايت YAHOO به تبليغ فيلم برخورد كردم و البته منم كمي تعجب كردم مثل شما !؟ يعني متوجه شديد چرا ؟ براي روشن شدن قضيه خدمت شما عرض كنم كه ما اين فيلم را در تاريخ 18 ژانويه تماشا كرديم و صد البته بر طبق اعلام سايت تاريخ شروع نمايش سراسري اين فيلم در آمريكا 18 آوريل بود يعني دقيقاً سه ماه قبل از نمايش سراسري فيلم در آمريكا محل ساخت آن ما فيلم را با كيفيت DVD در خانه و با صرف هزينه ي 1500 توماني براي آن تماشا كرديم !
راستش من قبلاً فيلم Aviator ساخته ي بي نظير Scorsese را درست چند هفته پس از تمايش سراسري آن در دنيا و درست شب بعد از مراسم اسكار كه اين فيلم در آن درخشيد شخصاً گرفتم و تماشا كردم اما ديگر تصور اينكه فيلمي را حتي پيش از تاريخ اكران ... آن هم با اين فاصله ي زماني ببينم ...
راستش رو بخواهيد من هم مثل شما (از حضرات استثنا پوزش مي طلبم) هيچ وقت البته جز موارد معدودي در مورد آثار وطني قانون كپي رايت را رعايت نكرده بودم ولي اين بار واقعاً شوكه شدم كه البته اندكي و فقط اندكي از اين عداب وجدان به پايمال كردن حق و حقوق عوامل تهيه كننده ي اين اثر برميگشت و به همين علت و با وجود آن كه اين عمل نوشداروي پس از مرگ سهراب است و عملاً هم شايد به هيچ وجه به گوش آن ها نرسد و حتي ذره اي هم فايده اي به حال آن ها ندارد از تمام آن ها پوزش مي طلبم . (حتي نمي دونم خودم شخصاً نيت معذرت خواهي دارم يا نه و به خودم هم مشكوكم نكنه جو گرفته منو!؟)
راستش رو بخواهيد اين اولين باري بود كه اندكي متوجه زشتي اين عمل شدم و مدتي فكر كردم به عواقبش !
واقعاً (اين بار واقعاً جدي هستم) يكي از دلايل برتري هنر ، صنعت و فرهنگ (از اين موارد تعجب نكنيد) كشورهاي اروپايي و آمريكايي نسبت به ديگر مناطق دنيا در همين اصل ساده نهفته است : قانون كپ رايت !
اين قانون (البته فكر نكنيد من بي سوادم در اصل مجموعه قوانين) به سادگي مقدمه ي حفظ حقوق پديدآورنده ي اثر را به وجودآورده و باعث ايجاد امنيت فكري ، رواني و اقتصادي براي پديدآورنده مي شود . پر واضح است كه در كشور ما به همين دليل واضح نه تنها صنايع موسيقي و سينما كه عرصه ي ادبيات و فرهنگ در حال احتضار به سر مي برند و في الواقع هم به صورت قرضي سر پا هستند . فكر آن را بكنيد كه چه هنرمندان با استعدادي به راحتي طعمه ي وضعيت موجود شده و اصولاً در آستانه ي نابودي به سر مي برند مانند محسن نامجو (شايد آن طرف آب نجات پيدا كند) و محسن چاووشي (من اصولاً قصد طرفداري از وي را ندارم) و چه هنرمنداني كه به وضوح با استفاده از كارهاي ديگران كرور كرور ثروت مي اندوزند مانند ... (فكر نكنيد نمي شناسم اما واقعاً نمي خوام اسم ببرم)
در اين فضاي مسموم اثر هنري نمي تواند سر پاي خود بايستد و توانايي ادامه ي كار هنرمند نيز فراهم نمي شود و بناچار اين شمع از تابيدن خواهد ايستاد . اميدوارم روزي شرايط لازم براي اجراي اين قانون ايجاد شود البته اين بار شايد بايد از خود شروع كنيم !
نكته :
فرض كنيم كه قانون كپي رايت در ايران برقرار است و از آن جا كه هيچ توليد كننده ي فيلم سينمايي حاضر نيست براي مهيا شدن شرايط نمايش فيلم خود در ايران آن را با سانسور مثله كند و اصولاً شايد اثري حتي با سلاح سانسور هم قابل نمايش در كشور عزيز اما بسته ي ما نباشد لذا مسلماً با وجود قانون كپي رايت ما از لذت ديدن هزاران فيلم سينمايي كه امروزه به راحتي و با بهترين كيفيت و بدون سانسور مي بينيم محروم خواهيم شد و بدتر آن كه در آن روز ديگر نسخه هاي كپي شده و غيرقانوني هم در دسترس نيست و يا داشتنش جرم است البته جرمي بسيار سنگين تر از امروز! پس نفس من (تأكيد بر خودم است چون واقعاً از مصداق خودم مطمئنم) علي رغم تفضلات بالا چندان از نبود اين قانون احساس رنج نمي كند . اين هم از جمله تناقضات روزمره در جامعه ي ماست كه اخلاق ناپسند را به صورت جانبي تقويت و نهادينه مي كند .