وقتي صداي قطرات باران كه دانه دانه بر شيشه فرود مي آمدند زمان را به حد زجرآوري كش مي داد گويي كه پاياني بر سياهي شب نيست آرزو مي كردم كاش هركول بودم تا از پدرم زئوس بخواهم طومار اين ابرهاي سنگدل را در هم بپيچد و سكوت را به من بازگرداند ، سكوتي آن چنان سنگين كه حتي صداي تپش قلبم خفه شود . آرزو مي كردم اي كاش مجنون بودم و ياراي آن را داشتم كه عقل در كف عشق ليلي طنازم بگذارم . آرزو مي كردم زلف هاي بلند تهمينه ام مرا از اعماق دژ شب به سپيدي سحر برساند . ولي باز باران مي باريد و رؤياهايم را مي شست .باران ! اي رسول لحظات ناب زندگي من ، تو چرا؟ چرا مرا به خود وانمي گذاري ؟ برصورتم منشين تا شوري اشك هايم را بچشم . افسانه ها را از من مگير ! من بدون آن ها هيچم . اصلاً از كجا معلوم كه سرايندگان جاودان افسانه هاي بشري خود عشاق دلشكسته اي نبوده اند كه مزه ي گس و تلخ آرزوهاي برباد رفته ي خود را اينچنين به وصالي شيرين ختم مي كرده اند ؟
فرهاد منم ، مجنون منم و هر عاشق ديگري منم ولي خود مي دانم كه قصه ها ناتمام و الكن سروده شده اند . چه كسي حاضر به شنيدن قصه هاي عاشقي رانده و وامانده در نيمه شب تاريك است ؟ چه كسي حاضر به اقرار واقعيت است ؟ پس چه بهتر كه ليلي براي مجنون طنازي كند و فرهاد ذره ذره كوه را نقل لبان خندان شيرين ؟
ولي خوب كه گوش دادم اين صداي قطزات باران بود كه سرسخت تر از تيشه ي هر عاشق كوهكني رؤياهاي پوشالي مرا آوار قلب رنجورم مي كرد . چشم هايم را گشودم و همه ي آن رؤياها محو شدند .
من ماندم و سقفي يكدست سفيد و سخت و پنجره اي كه نور مهتاب از آن ديوارهاي منجمد خانه هاي آجري را به درون مي تاباند . من ماندم و نم نم باران و اين كه واقعيت چيز ديگري است و من به عبث تيشه به ريشه ي كوهي مي زنم : داستاني به قامت نرسيدن ها و نخواستن ها ....
مرغ شيدا بيا بيا / شاهد ناله ي حزينم شو / با نوايي به روز و شب / هم صداي دل غمينم شو / اي صبا گر شنيده اي / راز قلب شكسته ام امشب / با پيامي به او رسان / رهگذار دل حزينم شو/ لحظه اي آسمان تو بنگر / چهره ي ارغواني ام / با غم عشق او خزان شد / نوبهار جواني ام ...
فرهاد منم ، مجنون منم و هر عاشق ديگري منم ولي خود مي دانم كه قصه ها ناتمام و الكن سروده شده اند . چه كسي حاضر به شنيدن قصه هاي عاشقي رانده و وامانده در نيمه شب تاريك است ؟ چه كسي حاضر به اقرار واقعيت است ؟ پس چه بهتر كه ليلي براي مجنون طنازي كند و فرهاد ذره ذره كوه را نقل لبان خندان شيرين ؟
ولي خوب كه گوش دادم اين صداي قطزات باران بود كه سرسخت تر از تيشه ي هر عاشق كوهكني رؤياهاي پوشالي مرا آوار قلب رنجورم مي كرد . چشم هايم را گشودم و همه ي آن رؤياها محو شدند .
من ماندم و سقفي يكدست سفيد و سخت و پنجره اي كه نور مهتاب از آن ديوارهاي منجمد خانه هاي آجري را به درون مي تاباند . من ماندم و نم نم باران و اين كه واقعيت چيز ديگري است و من به عبث تيشه به ريشه ي كوهي مي زنم : داستاني به قامت نرسيدن ها و نخواستن ها ....
مرغ شيدا بيا بيا / شاهد ناله ي حزينم شو / با نوايي به روز و شب / هم صداي دل غمينم شو / اي صبا گر شنيده اي / راز قلب شكسته ام امشب / با پيامي به او رسان / رهگذار دل حزينم شو/ لحظه اي آسمان تو بنگر / چهره ي ارغواني ام / با غم عشق او خزان شد / نوبهار جواني ام ...
۱ نظر:
آخه تو چقد می نویسی پسر
مگه درس نداری
چار روز دیگه کنکور داری ها
ولی ....دست خوش. خوب بود و لذتها بردیم
ارسال یک نظر