۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تو هم شيرني مي خواي ؟


نمي دونم چه جوري بگم راستش قبل از اين كه شروع كنم اين سطرها رو بنويسم همش فكر مي كنم نمي تونم حرفامو كوتاه بزنم با اين كه به نظر خودم اختصار يكي از ويژگي هاي وبلاگ نويسي به شمار مياد اما پيش از اون به خودم و حرفام نگاه مي كنم و با اين دليل كه مهم ترين چيز اينه كه من خودم باشم ، خودمو قانع مي كنم تا هر چي مي خوام پرگويي كنم . اين بار مي خوام از لذت خوندن بنويسم و اين كه چرا مي خوام در اين باره بنويسم به اين بر ميگرده كه همين چند ساعت قبل (الان يك بامداد هفدهم بهمنه) كتابي رو تموم كردم كه هر كار كردم وسوسه ي خوندنش توي اين بحبوحه ي كنكور رهام نكرد و عاقبت توي يك برنامه ي فشرده ي دو روز و نصفي تمومش كردم و اون كتاب اسمش هست : "سنگيني تحمل ناپذير هستي" كه با نام "بار هستي" در ايران ترجمه و چاپ شده . نويسنده ي اين كتاب هم ميلان كوندرا (Milan Kundera) نويسنده ي اهل چك هست كه سال هاست جلاي وطن كرده و در فرانسه اين مهد روشنفكري (نمي دونم همچين صفتي رو مي تونم شخصاً به فرانسه بدم يا نه؟) اقامت داره . گفتم كه مي خوام از لذت خواندن صحبت كنم . من از وقتي يادم مياد خوندم و فكر مي كنم تا همين اواخر اين عمل براي من بيش تر عادت بوده تا فعاليتي هدف دار و زياد نمي گذره از اون روزي كه فهميدم مي تونستم وقتمو صرف خوندن چيزهاي بهتري بكنم اين كه چي منظورمه رو خدمتتون عرض مي كنم . من از موقعي كه خوندن رو ياد گرفتم به علت فضاي خانوادگي و اصرار پدرم شروع كردم به روزنامه خوندن و مطمئنم اين يكي هنوزم برام يك عادته و اگه روزنامه اي كه دوستش داشتم هنوز منتشر مي شد مثل قبل روزي يك ساعت يا بيش تر رو صرف خوندنش مي كردم اگر چه همين روزنامه خراسانم بدك نيست و به هر حال چيزاي به درد بخور هم داره ! و دومين مشوق من كتابخونه ي نسبتاً پر كتابي كه توي خونمون هست البته بيشتر اين كتاب ها كه نيمي از پدرم و نيمي از مادرم هست شامل كتب مذهبي و سياسي ، انقلابي مي شه و تك و توك كتاب هاي ادبي هم كه در همه ي خانواده ها مي شه پيدا كرد در لابلاي آن ها يافت مي شه . به اين ترتيب من گرايشي مدام به سوي كتب داستاني ديني و بومي پيدا كردم و البته با گذر زمان و آشنا شدن با اسامي نويسنده ها در كتاب هاي درسي خودم تونستم لذت خوندن كتاب هاي نويسندگاني مثل ژول ورن و دوما رو بفهمم .
اما حالا كه وسعت انديشه هاي من به مرور زمان بالاتر رفته و تونستم به دنياي بي پايان رمان دست پيدا كنم مي بينم كاش مي شد به جاي خوندن كتاب هاي عجايب و شگفتي هاي جهان و يا احاديث خاص ظهور امام زمان رمان هاي بزرگي رو كه تازه الان يكي يكي دارم كشف مي كنم مي خوندم . اين حس در من يه جور سرخوردگيست بيش تر تا پشيماني محض چرا كه به هر حال بر معلومات من افزوده شده و شايد الان بدون در نظر گرفتن خواسته هاي اون زمان خودم اين جوري فكر مي كنم و اگر قرار بود دوباره شروع كنم شايد باز هم همان راه را مي پيمودم ولي باز هم ... اين شك و ترديد از بين نمي رود و البته خود او نيز بيجا نيست چگونه مي تونم منكر تأثير ژرف و عميق رمان هايي مانند "زورباي يوناني" ، "آزادي يا مرگ" ، "صد سال تنهايي" و همين "بار هستي" بشم كه بدون شك اثر آن ها و حداقل خاطره ي آن ها در ياد من مانند صحنه هايي از دوران كودكي ثبت و ضبط شده و چنان با من عجين شده كه نمي توانم ميان آن ها و واقعياتي در گذشته تميز قائل شوم .
وقتي به "صد سال تنهايي" فكر مي كنم ديگه اين كلمات تراوش شده از ذهن گارسيا ماركز نيست كه به ياد من مياد بلكه قيافه ي پيرزن فرتوتي به نام ارسلا ست كه شايد خيلي هم شبيه مادربزرگ خودم هست يادم مياد كه به سختي و نفس هاي بريده در ايوان خانه اش به سمت پله ها گام برميدارد ، است كه در برابر ديدگانم رژه مي رود ؛ يا وقتي به "شازده احتجاب" فكر مي كنم ديگر نه توصيفات تصويرگونه ي او از پيكر زنان زيباي رمانش كه خود آن هايند كه در ياد من جان مي گيرند و همچون پريوشاني بهشتي فتان و طناز مرا به خود مي خوانند .
هيچ گاه مقام و منزلت آزادگي و آزاد مردي و مقاومت را نمي دانستم هر چند كه نيتي روشنفكرانه و منتج از ايمان و ايدئولوژي در پس آن نباشد و فقط غريزه و غروري نسبي باشد كه از نياكان به تو رسيده باشد مانند يوناني هاي رمان "آزادي يا مرگ" كازانتزيكيس و از آن به بعد ارزش آن را يافتم .
و يا همين امروز يا شايد بهتر باشد بگويم ديروز كه رمان "بار هستي را مي خواندم با شخصيت هاي اون همراه بودم و گويي اين خود من بودم كه همگام با آن ها در يكي از دهات ‌چك قدم مي زدم و خودم شاهد مرگ ترزا و توما بودم كه چگونه هنگامي كه پس از سال ها با هم بودن واقعاً به وجود هم در كنار هم پي بردند براي هميشه از هم جدا شدند و ديگر فرصتي براي تكرار چشيدن طعم آن لحظات ندارند . و ...
اين لذتي كه من از آن سخن مي گويم نه خودخواهي من از سر فخرفروشي و غرور به بهانه ي به رخ كشيدن مطالعاتم (به خوبي مي دانم همه چيزهايي خوانده و تجربياتي دارند كه من در برابر آنان احساس حسادت و خواري مي كنم) كه شادي سبك و شيرين پسر بچه اي بازيگوش است كه طعم فراموش نشدني شيريني بستني خود را با دوست خود در ميان مي گذارد و يا حريصانه از او دريغ نموده و او را به تجربه ي آن تحريك مي كند . بسيار دوست دارم اين طعم شيرين را و از تقسيم كردن آن با ديگران لذت مي برم و مي خواهم همه ي اطرافيانم آن را بچشند كه لذت آن به صورت دسته جمعي چيز ديگري ست .
مي خواستم گوشه هايي از رمان "بار هستي" را اين جا براي شما بازگو كنم كه براي پرهيز از طولاني شدن كلام باشد براي بعد .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

jaleb bood dari kam kam khub mishi....

mituni fonte blogeto yekam dorosht tar koni ???? booos