۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه




نمي دونم كاست "تنها صداست كه مي ماند" منتخبي از اشعار فروغ فرخزاد به صداي خود او را شنيده ايد يا نه ؟ اگر نه سعي كنيد حتما به دست بياريدش و براي يك بار هم كه شده بهش گوش كنيد . موسيقي پس زمينه اي كه در اين كاست استفاده شده خود منتخبي از آثار برتر دو گروه مشهور راك Camel و Pink Floyd است و چنان به جا استفاده شده كه شنيدن آن در ذهن شما خاطره خواهد شد .ديشب كه به قطعه اي از همان موسيقي ها (Stationary Traveller – Camel) در سايت Youtube گوش مي دادم گويي كلام فروغ نيز براي من تكرار مي شد و در آن جا بود كه به جلوه هاي بي شمار هنر پي بردم و نيز به اين حقيقت كه به راستي هنر زباني جاوداني است .
البته ديروز خبري ديگر هم دل مرا آزرد ! همانطور كه حتما شنيده ايد خسرو شكيبايي درگذشت . (از ديد من) او به واقع هنرمند بزرگي بود كه نقش هايش غير از هامون تكخال او كه من هيچ گاه آن را به طور كامل تماشا نكردم ، چه در تلويزيون و چه در سينما به يادماندني و تصويري از زندگي بود . خيلي خوشحالم كه حضور او در ايام انتهايي زندگي اش در يك فيلم دفاع مقدس موجبات صدور پيام تسليت از جانب وزير محترم ارشاد را در پي داشت كه به خودي خود عملي پسنديده است . كاش هنر جايگاهي والاتر از آن داشت كه ديد معيوب و تنگ مارا ياراي تماشاي بي چشم داشت و بي غرض آن مي بود !
راستي يادم بماند بگويم كه غير از بازي هاي درخشان خسرو صداي گرم او هم يادگاري بس گرانبهاست كه در زمزمه ي اشعار سهراب سپهري و چني تند از ديگر شاعران جاري است ، يادش گرامي !!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

دل نوشت

«تصدقت شوم . الهي قربانت بروم ، در اين مدت كه مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم متذكر شما هستم و صورت زيبايت در آينه قلبم منقوش است . عزيزم ، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشي در پناه خودش حفظ كند . (حال) من با هر شدتي باشد مي گذرد ولي به حمدالله تا كنون هر چه پيش آمد خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم . حقيقتا جاي شما خالي است . فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد . صد حيف كه محبوب عزيزم همراهم نيست كه اين منظره عالي بچسبد ... ايام عمر و عزت مستدام ، تصدقت ، قربانت ، ... »
خيلي تعجب كردم از اين متن به اين معني كه انتظار همچين چيزي رو نداشتم . مي خوام بببينم شما مي تونيد نويسنده متن زيباي بالا رو حدس بزنيد يا نه ؟! گرچه از شيوه نگارش و لغات به كار رفته مي شه حدس زد چندان امروزي نيست اما مي دونم كه نمي تونيد حدس بزنيد و اسم نويسنده رو كه به جاي سه نقطه پايان متن قرار گرفته بوده براتون مي نويسم :
روح الله موسوي خميني (خطاب به خديجه ثقفي همسرش)
نكته : متن فوق از شماره 49 مجله شهروند امروز مورخ يكشنبه 12 خرداد 1387 صفحه 50 برگرفته شده است .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

اداي دين به فرهنگ طرفداري !!!




چه لذتي بهتر از آن كه بخواب فرو روي و رؤياها و آرمان هاي خود را برقباي ديگري ببيني و مسحور و مبهوت با اين خواب خوش سر كني و تمام عقده ها و حقارت ها و ناتواني هاي خويش را به بوته فراموشي سپاري !؟
چه لذتي بهتر از اين كه بتواني خود را متعلق به جمعي بداني و به سادگي هر چه تمام تر احساس تعلق خود و نياز خود را به بودن با ديگران و همراهي و توجه آن ها را با خود داشتن به دست آوري ، آن هم بي هيچ زحمتي !!!
چه لذتي بهتر از آن كه از رنگي خوشت مي آيد و يا از بازي و آن را با طعم شيرين پيروزي به خاطر بسپاري ؟!
چه و چه و چه ...
ما عاشق رنگ قرمزيم ( متأسفانه ادبيات لمپني و كوچه بازاري بر اساس فرض همراهي ديگران با شما استوار است ! ) ! ما از بچگي در تمام نقاشي هامان بيش تر از رنگ قرمز استفاده مي كرديم ! ما يادمان است كه حتي خورشيد هم قرمز بود ! ما به ياد داريم كه هميشه با ديدن رنگ قرمز هيجان زده مي شديم ! ما عاشق دستمال سر قرمز رامبو بوديم ! ما عاشق پرسپوليس شديم زيرا قرمز بود ! ما دليلي به راحتي رنگ قرمز براي دوست شدن و آشنايي با قرمزها و دليلي راحت تر از آن براي درگيري و حقير خواندن آبي ها نداشتيم ! قهرمان هاي ما همان مردان قرمز رنگي بودند كه گرچه پوشالي بودن خيلي هاشان در زندگي روزمره برايمان اظهر من الشمس بود ، اما دوستشان داشتيم ! و ...
امروزه ما همه ي اين ها را مي دانيم اما باز هم عاشق رنگ قرمز و پرسپوليس هستيم و بخاطر آن گل زيباي دقيقه 90 + 6 و بدست آوردن قهرماني ، براي ساختن لحظه اي هر چه با شكوه تر و به ياد ماندني تر پيراهن خود را پاره كرديم و اعتراض همسايه ها به عربده هاي حيواني مان را به جان خريديم .
ما عاشق پرسپوليس هستيم و از آن لذت مي بريم !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

گذر زمان ، اميد ، تلاش


زندگي سياه مشق ندارد و نكته همين جاست ! اصلاً شايد اين به علت پيرويش از زمان است و اين خاصيت زمان است كه دير يا زود ، كند يا تند مي گذرد ، فقط يكبار و هيچ گاه به عقب بازنمي گردد . اين نكته باعث مي شود تا يگانگي پيش بيايد يعني هر اتفاق و هر لحظه گر چه شباهت بسيار با لحظات ديگر داشته باشد تكرار ناشدني است . گويي لحظات از آينده اي نامعلوم به سوي ما پرتاب مي شوند و از كنار ما رد مي شوند مي گذزند و سپس ناپديد مي شوند . از آن ها جز ردي در تار و پود ذهن غبار گرفته ما باقي نمي ماند . شايد به همين علت است كه گاهي يك تصميم در لحظه اي خاص سرنوشت ما را به كلي عوض مي كند : آن لحظه ي سرخوشي نخستين بار استفاده از مواد مخدر يا آن نگاه شيفته به معشوقي كه در باقي عمر همسفر ما خواهد شد و ... ديگر نمي آيد و به همين سبب است كه بار اول و آخري وجود ندارد و سرنوشت جايگزيني ندارد . از سوي ديگر به خاطر همين تكرارناپذيري است كه مي توان دوباره امتحان نمود و اميد به پيروزي و كاميابي داشت . حتي اگر صدها بار زانوزده باشي و تقاضا كرده باشي باز هم بار ديگري هست كه اتفاقاً در آن بارقه اي از اميد و موفقيت به ما چشمك مي زند . اگر 1000 بار سنگي را به سمت هدفي زده باشي و اصابت نكرده باشد بازهم مي تواني بيازمايي كه احتمال زدن هدف هيچ تفاوتي با بار اول نكرده است ، هيچ ، بلكه مهارت تو بيش تر شده است . پس نبايد اميد را از دست بدهي و هم نبايد فرصت را كه اميد در همين فرصت است آرميده است ، چنگ بينداز و تصاحبش كن : اكنون‌ ِ خودت را و دريغ مدار از خود فرصت را ! غنيمت شمارش !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

ميني پست !

اين جوريا كه بوش مياد اين روزها اصلاً نمي تونم روي موضوع خاصي تمركز كنم و فكر جالبي از توش دربيارم اما براي اين كه نوشتن يادم نره چند تا موضوع رو كه در اين مدت به نظر خودم جالب ميومده و يادداشت كرده بودم تا در زمان مناسب سراغشون برم ، رو براتون بازگو مي كنم ! چون ميدونم كه اگر قرار بود از اينا چيزي دربياد تا حالا اومده بود پس همون بهتر كه تا خيلي نخ نما و كهنه نشدن اصل مطلب رو بگم و خلاص !!! :
1. اوليش اين كه در اين مدتي كه من زياد از نرم افزار ورد مايكروسافت نسخه 2007 استفاده مي كنم متوجه موضوع جالبي شدم كه نمي دونم توي نسخه هاي قبلي هم هست يا نه ؟ داشتم لغت نمي دونم چي رو تايپ مي كردم كه تصادفاً تبديل به الله شد و من ديدم برخلاف قاعده معمول و فونتي كه من استفاده مي كردم اين لغت به شكل زيباتري تغيير پيدا كرد و تكميل شد يعني حتي از فونتي كه من استفاده مي كردم زيباتر و برام جالب بود كه طراحان نرم افزار جهت احترام به مشتريان و كاربران نرم افزار به نكاتي چنين ريز و كوچك توجه دارند .
2. Today's fortune: Society prepares the crime: The criminal commits it : اين جمله در پروفايل اوركات من به عنوان فال روز اومده بود و خيلي با معني بود مخصوصاً براي جامعه ما كه من هميشه معتقدم خودآگاه يا ناخودآگاه نمي خواهد نقش خود در ارتكاب جرائم را بپذيرد و ازير بار مسئوليت همه به نحوي شانه خالي مي كنيم و نتيجه ...
3. به نقل از بي بي سي فارسي : دو سال پیش نتيجه يک نظرسنجی در آمريکا نشان داد که آمريکايی ها در باره خانواده سيمپسون بيشتر اطلاعات دارند تا در باره اولين متمم قانون اساسی آمريکا.
اين يكي ديگه واقعاً طنزه و جالب اما جهت پاك كردن جنبه طنز اين خبر و آگاه كردن شما از مفهوم خوابيده در پس اين خبر نكته ديگري را به شما گوشزد مي كنم و آن اين كه همين چند سال پيش بود (متأسفم كه منبع خبر اين بار يادم نيست ) كه در نظرسنجي همانند بالادرصد بالايي (بالا نه به معني اكثريت بلكه به معناي نسبي ) از مردم فرانسه معتقد بودند كه زمين مركز عالم است و خورشيد و ديگر كرات عالم به دور آن در گردشند !
بله اين اخبار بارها به من گوشزد كرده است كه در قضاوت هاي خود از جامعه و انتظاراتم بايد عامه مردم و سطح آگاهي ها و دانش و انتظارات آن ها را نيز در نظر بگيرم ، كه البته بارها ناديده گرفته ام ، زيرا عامه مردم هرگز با آن تصورات ايده آل و سطح بالاي آكادميك قشر تحصيل كرده مطابقت ندارند و در خيلي از موارد همين سطح توقعات و آمادگي عامه است كه جهت گيري هاي كلي حركات و اقدامات اجتماعي را معين مي كند ، پس انتظارات سطح بالا و ناپخته خود ما را در گرداب قضاوت نادرست گيرانداخته و به بيراهه مي برد . و نكته ديگر اين كه اخبار بالا وضعيت ملل پيشرو و فرهيخته جهان اولي را نشان مي دهد واي به حال جامعه جهان سومي ما كه گرفتار هزار و يك خرافه و مشكل و معضل انديشه و منطق مي باشد ، پس تو خود بخوان حديث مفصل ... حالا بعضي از دوستان ميان و انتظار دارن كه حركات فمينيستي و برابري حقوق زن و مرد در جامعه ، رابطه بين دموكراسي و حكومت و ... بايد به راحتي پذيرفته بشه ، منم موافقم اما فكر كنين كه يكي از همين موضوعات مورد نظرسنجي مشابهي مانند مثال هاي بالا در كشور عزيز اسلامي ما قرار بگيره ! خودتون به جواب هاش فكر كنيد و كمي در مورد انتظاراتتون واقع بينانه تر بينديشيد ...
بگذريم دارم نااميد مي شم !

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه


صادق هدايت ؟
من هميشه شيفته ي صادق هدايت بوده ام و جرقه ي آن زماني زده شد كه من بدون آمادگي لازم براي فهم اثري چون بوف كور كه به صورت كاملاً اتفاقي به آن برخورد كردم ، به خواندن آن دست زدم و همان پاراگراف اول كافي بود تا براي هميشه خود متن و نويسنده ي آن چون حكاكي برروي سنگ ، در ذهنم حك شود . وقتي اثري جاودان مي شود كه در طول زمان غباركهنگي بر آن ننشيند و احساسات و عواطف انساني و مشكلات پيش روي او را به گونه اي فارغ از اثر زمانه و وراي آن بيان كند . بگذريم ، چندين بار به نوشته هايي درباره ي او برخورده ام از مصاحبه اي با دكتر ماشاالله آجوداني درباره كتاب وي (تحليل جامعه شناسانه ي وي از بوف كور و ميهن پرستي به نام " هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم ") گرفته تا خاطرات بزرگ علوي از دوران دوستي با وي و ...
بي گمان علاوه بر آثار هدايت ، نحوه زندگي و به خصوص خودكشي وي هم همواره محل انديشه بوده است . آن چه كه ابتدا حساسيت من را برانگيخت آن بود كه آيا نويسنده اي مثل هدايت اگر هويتي نه ايراني و بلكه آمريكايي داشت اما با فضايي مانند فضاي همين زندگي خود روبرو مي شد دست به خودكشي مي زد ؟
اصولاً چنين فرضي تنها براي پرداختن به كشمكش هاي ذهني من ايجاد شد و بر اين پايه كه فرض محال ، محال نيست ! آن چه براي من مطرح بود يك واكنش اجتماعي بود كه ميان اين دو فرهنگ به گونه هايي كاملاً متفاوت روي مي دهد . اصولاً ملت ما ( و حتي خيلي از ملل جهان سومي ديگر ) در برابر كنش حاصل از معضلات و مشكلات رويكردي منفعلانه داريم . بله ما هنگامي كه در برابر مشكلي بيش از ظرفيت خود قرار مي گيريم به اصطلاح وا مي دهيم ! و از رويارويي با آن پرهيز ميكنيم و به هرچه پيش آيد خوش آيد دل خوش مي كنيم . براي اثبات گفته هاي خودم شما را به كتاب هاي تاريخ و هم چنين كتاب جامعه شناسي نخبه كشي نوشته ي علي رضاقلي ارجاع مي دهم . به عنوان يك نمونه بارز و آشكار و براي آن كه عدم آوردن دليل براي سخنم به نبود آن تعبير نشود به حمله ي مغول به ايران اشاره مي كنم كه ملت ضعيف ما به جاي ايستادگي و اتحاد در برابر آن قوم عقب مانده به گواهي تاريخ گردن به بندگي ، خفت ، ذلت و حتي مرگ نهاد تا كتب تاريخ ضخامتي بيش تر داشته باشند وقتي از شقاوت ها و قساوت هاي آن ها ياد مي شود .
اما درست برعكس ملت ما آمريكايي ها و حتي اكثر ملل بزرگ و داراي تاريخ اروپايي در همان موقعيت ها هيچ گاه تسليم حوادث و جريان روزگار نشده و دست از مبارزه نكشيده اند و به جاي گردن نهادن به تقدير بادآورده سعي در نگارش آن به دست خود را داشته اند ( يادآوري مي كنم روند كلي تاريخ آن ها را مد نظر قرار مي دهم و نه اشخاص و حوادث مقطعي ) . از مقاومت مردم اسپانيا در مقابل اشغال اعراب كه 800 سال (اگر اشتباه نكنم ) طول كشيد اما سرانجام حتي به قيمت قرباني كردن عصمت و شرف دختران خود از زير بار ننگ تر بندگي اعراب رهايي يافتند و يا همين امروز در انتخابات آمريكا خانم كلينتون با تمام هجمه ي تبليغاتي و فشار رواني كه بر روي خود به خاطر شكست در چندين انتخابات مقدماتي حزب دموكرات از آقاي اوباما رقيب سياه پوست خود ، داشت اما با ايستادگي مثال زدني در انتخابات سه شنبه ي بزرگ حيات خود را هر چند بسيار شكننده در صحنه تضمين كرد و با لبخند پيروزمندانه اي كه زد پيروزي اراده و فعل خواستن را ثابت كرد و حتي همين حالا هم كه با فشار براي بركناري روبروست به مبارزه ادامه ميدهد و مگر به زور از خر خود پياده شود ( خر اين جا مثل ايراني نيست و اشاره به نماد حزب دموكرات دارد كه خر مي باشد) .
بگذريم . به بحث اصلي خود برگرديم . بله آن جا بوديم كه فرض كرديم اگر صادق هدايت هويتي ...
بله شايد هدايت خودكشي نمي كرد و مي ماند و با جهل و تيرگي حاكم بر جامعه خود مبارزه مي كرد تا شايد از اين روزنه روشنايي حاصل شود و نه اين كه صحنه را خالي كند به طوريكه هيچ تأثيري بر جامعه نداشته و ندارد .
در اين جا اشاره مي كنم كه اين قياس در اوايل مقدمه اي شد براي تفكر من در خصوصيات جامعه ي ايراني كه خود نيز عضوي از آن هستم و بدون شك از آن متأثرم . با رسيدن به اين نقطه كمي به خود و سير تفكرم شك كردم چرا كه سخت مي توان تصور كرد كه صادق هدايت نيز آن چنان باشد كه من يا اكثريت جامعه هستيم زيرا تفكرات او كه حداقل در نوشته هايش و در شيوه زندگيش جريان دارد مرا وادار به تعمق بيشتر كرد . انساني همچون هدايت به گواهي نوشته هايش ، گفتار دوستان و تاريخ شخصي بود دقيق و متفكر كه به خصوص در تاريخ ايران مطالعه كرده بود و از خصوصيات جامعه خويش به خوبي آگاه بود ، او دردها و ايرادهاي جامعه ي خويش را مي شناخت و آن را در نوشته هايش به خوبي تصوير مي كرد . و از ديگر سو او در طول زندگي به خوبي ثابت كرده بود انسان ترسويي نيست زيرا همين بس كه از خانواده ي خود بريده بود و تمام مزاياي زندگي در مسير از پيش تعيين شده را پشت سر نهاده بود . كمتر پيش مي آيد كه انساني تا بدين حد از آزادگي برسد كه به مقام ، ثروت و جيفه ي دنيوي پشت كند و به كم بسازد اما آزاد بيزيد . او در نوشته هايش نيز همچنان بدون واهمه به هجو و نقد جامعه مي پرداخت كه خود كاري مهم و ماندگار بود . چنين انساني نمي بايست با آن چه كه من فرض كردم يكي باشد گرچه خصوصياتي كه براي جامعه خود متصور شدم نادرست نيست اما مصداق آن نمي بايست او مي بود . اما پس او چرا خود را كشت ؟
اين سؤالي است كه همچنان پابرجاست . اينجا و در مرگ اين نويسنده ي بزرگ ما به مايه هايي فلسفي و فكري برميخوريم كه مرگ او را از سايرين جدا مي كند . وي همواره سعي در آگاه سازي جامعه از وضعيت موجود و سراشيبي سقوط و نزول اخلاقي آن داشت و نااميد از پذيرش و فهم پيام خود از سوي جامعه دست به اين خودكشي زد . وي با اين خودكشي و حذف خود از صحنه ي اجتماع كه در مورد او به گونه اي با نام او پيوند خورده است كه با شنيدن نامش ناخودآگاه به ياد آن ميفتيم سعي در دوباره سازي همان پيام هميشگي را داشت و از سوي ديگر در شرايطي كه مي دانست زنده ي او ناديده گرفته مي شود با مرگ خود آن را از سايه بيرون آورد و براي هميشه همچون سيلي به گوش جامعه ي بي هويتي زد كه هر وقت سراغ از او مي گيرد ناگزير به تفكر و تدبر در حال خود باشد . با رسيدن به اين سطح از آگاهي به مورد ديگري برخوردم كه آن را در مرگ هدايت بي تأثير نمي بينم و آن گسست بين كليت جامعه ي ايراني و روشنفكران و طبقه بالادست فكري آن است . به عبارت ديگر ما در همين جامعه كم نداريم انسان هاي فرهيخته و تأثيرگذار كه گاه در جهان نيز شهره و محل رجوع هستند . چه در هنر ، چه در سياست ، چه در اقتصاد و چه در موسيقي و ... بي گمان شما هم كه مخاطب من هستيد در هر كدام از اين زمينه ها نام هايي را در ذهن داريد . با قاطعيت عرض مي كنم كه اين نام ها نه اندك و نه انگشت شمارند بلكه به نسبت جمعيت ما اقليتي ممتاز را تشكيل مي دهند كه در كشورهايي همچون كشور ما كمتر مانند آن ها يافت مي شود . معضل اساسي كه در پايان تمام اين بحث ها براي من قامت كشيد همين بود كه ما جامعه و اين قشر ممتاز را چه مي شود ؟ چرا جامعه ي ما از چنين منبعي بهره اي نمي برد ؟ در صورت استفاده از استعدادهاي بالقوه اين قشر ممتاز چه پيشرفت ها كه مي تواند نصيب جامعه بحران زده ما شود . و برعكس گسست و جدايي بين اين قشر و كليت جامعه به خصوص از انقلاب مشروطه به بعد چه ضررها و خسران ها كه براي جامعه ي ما در پي نداشته است كه بارزترين آن همان شكست مشروطه است كه در زمان خود و با توجه به خواست ها و اهدافش در تاريخ و صحنه آن زمان جهان ممتاز بود . اين كه چرا اين گسست ايجاد شد و يا از كدام طرف (جامعه – قشر ممتاز ) جريان يافته است باشد براي بعد اما مي خواهم اين نكته را بگويم كه اين فاصله موجب قطع رابطه و در نتيجه بي مخاطب ماندن قشر ممتاز جامعه شده است كه همين بي مخاطبي مي تواند پايه ي نااميدي و بدبيني باشد . اين بدبيني و نااميدي قابل چشم پوشي نيست به خصوص وقتي كه در موضوع هدايت به آن مي انديشيم . وقتي او نااميد از اصلاح جامعه و بدتر از آن بدون شنونده مي ماند چنان بدبين مي شود كه ناگزير براي جلب توجه جامعه به سوي خود دست به حذف خود مي زند تا شايد اين واقعه سرمنشأ تغيير باشد . او حتي اگر مي دانست شنونده دارد شايد به چنين اقدامي دست نمي زد . اصولا خودكشي شيوه اي براي جلب توجه است و وقتي انساني مانند هدايت به گواهي تاريخ با برنامه ريزي قبلي حتي دست به سفر به آن سوي دنيا براي اقدام به آن مي زند حتماً حاوي پيامي است كه در اين جا سواي پيام آن گواهي اين واقعيت تلخ تاريخي است كه اجتماع معاصر ما از ارتباط با نخبگان خود چه خودآگاهانه و ناخودآگاهانه امتناع دارد و سرانجام اين عدم ارتباط نيز يك چيز بيش تر نيست و آن عقب افتادگي از قافله فكري و عقب افتادن از آگاهي موجود در جامعه و خواب آلودگي آن چه اين اجتماع از ظرفيت فكري خود بهره نمي برد است .
نكته : نتونستم ازين كوتاه تر بنويسم اما فكر كنم اين موضوع ارزش و الزام بايسته رو براي اين كار من داشت ...

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

مهران مديري


اين بار موضوع زياد توي ذهنمه اما انتخاب سخته ! چند نفر از دوستانم به من تذكر دادند كه طولاني مي نويسم و مي خواهم خودم را محك بزنم ببينم مي توانم ... اصلاً اين حرف ها به چه درد شما مي خورد باز به كژراهه رفتم ، ببخشيد .
اول همانطور كه قول داده بودم تصميم داشتم از مهران مديري بگويم اما اين روزها به راحتي درباره ي او و كار جديدش نوشته شده است و انصافاً حق مطالب خيلي جاها ادا شده است پس نوشتن من چندان مطلب تازه اي نخواهد بود ، فقط مي ماند اين مطلب كه اين روزها هربار كه سردار رادان در تلويزيون ظاهر مي شود من بي اختيار به ياد سريال مهران مي خندم و اين خود نشان دهنده تأثير مثبت كار اوست و همچنين قدرت طنز كه در همين نكته نهفته است و آن هم نماياندن ايرادات و اشكالات به صورت غير مستقيم و غلو شده است . اين نكته به طنز قدرتي مي بخشد كه حتي در جايي مانند كشور عزيز ما كه آزادي بيان اصولاً ... مي توان شايد به راحتي رفتارهاي نادرست ، عوامانه و غير منطقي ارباب قدرت را نقد كرد . و اما نكته ي ديگري كه باعث افسوس من است همان ايراد كلي اي است كه در ساختارهاي مختلف جامعه ما نهفته است و آن عدم وجود ساختار باز براي رقابت و فعاليت است ؟! اين نكته چه ارتباطي با مهران دارد ؟ عرض مي كنم : گمان مي كنيد كه آيا كس ديگري از هنرمندان ما توانايي و نفوذ لازم براي ساخت و نمايش چنين مجموعه اي را دارد ؟ بله همانطور كه شما هم احتمالاً با من هم عقيده ايد ، نه ! اين جواب منفي به توانايي ها و شايستگي هاي ديگر هنرمندان ما برنمي گردد بلكه به آن جا برمي گردد كه شخصيت مهران مديري در محيطي قرار گرفته است كه آگاهانه يا ناآگاهانه به قدرت و نفوذ خاصي دست يافته است كه به او مجال پياده سازي ايده هاي خود را در دايره اي وسيع تر از ديگر هنرمندان مي دهد كه به احتمال قريب به يقين ديگر هنرمندان نمي توانند با او به رقابت بپردازند ( من در استعداد مهران و توانايي هاي او شكي ندارم ) . و اين موضوع حتي مي تواند به ضرر خود او تمام شود زيرا كه وقتي رقيبي در كار نيست شما نه تنها از خود محك درستي نداريد بلكه حتي ممكن است به توانايي هاي بالقوه ي خود به خوبي آگاهي پيدا نكرده و به رشدي كه شايسته ي شماست و مي توانيد ، دست نيابيد . من افسوس اين وضعيت را براي مهران مي خورم ...
در مورد آن جنبه هاي روزمره كار مهران شما به راحتي و حتي بدون جستجو در اينترنت به اطلاعات مفيد و كافي دست پيدا كنيد به همين جهت من ديگر صحبت نمي كنم . همين جا اين پستم را تمام مي كنم و حرف هاي ديگر را در پست بعدي مي زنم تا رعايت اختصار شده باشد .
نكته : من همين الان مشغول نوشتن پست بعدي هستم و در اصل باز هم زياد حرف زدم اما سر خودمو گول زدم و حرف هام رو دو تكه كردم !!!

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

Senseless


اين بار خيلي بين نوشتنم فاصله افتاد شايد حدود دو ماهي ميشه كه هيچي ننوشتم ! خودمم هنوز انگشت حيرت به دهنم كه چه جوري اينجوري شد ؟! البته اين كه نمي دونم چرا اينجوري شد منظورم مسبب ايجادشه اگر نه به خوبي آگاهم كه چرا ننوشتم و همين الان براي شما هم مي گم علتشو . تقريباً و تحقيقاً بعد از نوشتن آخرين پست وبلاگم بود كه اين اتفاق افتاد . اتفاق از اين جهت كه واقعاً تأثير شگرفي در زندگي من داشت در اين مدت ، و اونم اين كه من در اين مدت به شدت دچار احساساتي از قبيل خوش بيني ، سرخوشي و عوام زدگي شدم . باورتون نمي شه چه قدر من در اين مدت از زندگي ، از آب ، هوا ، آدم ها ، در ، ديوار ، سر و وضع خودم و رنگ آسمان ، چهره هاي زيبا (زن و مرد ) ... راضي و خوشحال بودم هيچ چيز موجب ناراحتيم نمي شد و در يك كلام من مجسمه راضيةً مرضيه بودم . اوايل خيلي خوشحال بودم و برام واقعاً احساس رضايت از وضع موجود سرخوش كننده بود به طوريكه اصلاً به سمت كوچك ترين افكار منفي نمي رفتم يا بهتره بگم كوچك ترين افكار منفي به طرف من نميومد ! بله اين جوري بود كه سرچشمه احساسات من خشكيد و من اصلاً به نوشتن به عنوان يك نياز نگاه نمي كردم و اصولاً برام مهم هم نبود كه چيزي بنويسم كه كسي بياد حالا بخونه ( تازه با اين خواننده هاي معدودي كه دارم و البته پوزش مي خوام طرف صحبت من خودمم ) ! بله به همين راحتي برام مهم نبود ، اصلاً ! . پس از مدتي اين وضعيت ، بدون تغيير ، با خودش احساس ناخوشي را به وجود آورد به طوريكه من متوجه شدم كه دارم از همه چيز لذت مي برم و اين اصلاً خوشايند نيست . بله تعجب نكنيد من به راز مهمي از زندگي پي بردم و اونم اينكه اصولاً نميشه هميشه و در همه حال از همه چيز راضي بود يا در كلام كلي هميشه در يك وضعيت ثابت و ساكن باقي موند اون موقع ديگه گذران زندگي مفهوم خوش رو از دست ميده . تصور كنيد آدمي مثل من كه خيلي براي انتخاب هاي خودم اهميت قائل بودم با جديت تمام به ناگه متوجه شدم كه مثلاً از يك آهنگ ساخت پينك فلويد و يك آهنگ از مدرن تاكينگ و آهنگي از شماعي زاده به يك اندازه لذت مي برم و هيچ كدوم از اين ها برام تفاوتي ندارن يا در من احساس يا واكنش خاصي رو برانگيخته نمي كنند ! به هر چي نگاه مي كردم لذت مي بردم و اين وضعيت اين اواخربرام يه جورايي عذاب آور و غيرقابل تحمل شده بود . آخه هر چه قدر هم كه يك انسان ساده نگر باشه بالاخره بايد بين يه چيزايي تفاوت قائل بشه و بتونه كيفيت هاي مختلف رو از هم تفكيك كنه . مگر مي شه كه مثلاً اپراي نهم موتزارت با آهنگي از بنيامين در يك مقام باشه و فرقي نداشته باشه !؟ اما من دچار اين سندرم بي تفاوتي شده بودم . يه جورايي هم مثل عوام زده ها بودم كه زود جوگير مي شن و تحت تأثير جوي كه قرار دارن رنگ عوض مي كنن با اين فرق كه من رنگ عوض نمي كردم و خودم بودم خود بي رنگم !
باور كنيد اين وضعيت مي تونه يه جورايي همون جهنم باشه كه خدا وعدشو داده ! بگذريم از اين كه يكي از دوستان من اشاره كرد كه اين سرخوشي مستانه مي تونه از نشانه هاي افسردگي باشه اما خوب من به خوبي از وضعيتم آگاه بودم و دردها ، ايرادات و مشكلات خودم رو مي دونستم و نسبت بهشون ناآگاه نبودم فقط بي تفاوت بودم در حالي كه افراد افسرده نسبت به وضعيت خودشون خودآگاهي ندارن . بگذريم اما با شروع سال نو خدا رو شكر رفتن افراد خانواده به مسافرت و تنها موندن من در خونه موجب بروز يك سري احساسات در من شد كه به تدريج اثر خودش رو گذاشت و من رو ازون حالت كذايي بيرون آورد و من درد رو حس كردم ( از نوع روحي و البته برام به اندازه كشف جاذبه مسرت بخش بود ) .
خوب به سال نو رسيديم و من خوشبختم كه سال نو براي من با آغازش شروعي دوباره رو به ارمغان آورد و همين جا براي تمام دوستان عزيزم آرزو دارم در حالي به پايان سال جديد برسند كه براشون پله اي از پيشرفت و لبخندي سبك رو به دنبال داشته باشه . سال گذشته براي من خيلي خوب بود و من تونستم خيلي چيزا ياد بگيرم و تجربه هاي مهمي رو پشت سر بگذارم كه اميدوارم در ادامه زندگي بتونم ازشون بهره بگيرم . در حال حاضر و در سال جديد روز به روز ايده هاي جديد به ذهنم هجوم ميارن و من موندم از كجا شروع كنم اما مي دونم كه شروع مهمه ! فعلاً كه از سريال مرد هزار چهره مهران مديري لذت وافي و كافي رو مي برم و فكر مي كنم كه اين سريال و كارگردانش مي تونه شايسته يك پست جديد باشه ، ولي نوشتن درباره مهران مديري دقت مي خواد !!! آره چون يك پديده عامه پسنديه كه خيلي هم روش بحث شده و اگه بدون فكر دهنتو باز كني ميتوني هزار در هزار حرف مفت بزني دربارش . تا خدا چي بخواد ...
نكته : اگه فردا پست بعديمو گذاشتم و ديدين موضوعش مهران مديري نيست نياين بگين اله بله جيمبله ... اين جا من حاكمم و هر چي بخوام مي نويسم شايد فردا از قيافش حال نكنم ننويسم ! البته مطمئناً اين به مهران ضربه نميزنه و ازش چيزي كم نميشه اما اينجا مهم ابراز وجود منه ، ب ‌‍َ َ َ َ له .

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

سانسور و استعدادهاي بالقوه ي بالفعل نشده


پديده ي سانسور بدون شك پديده اي اجتماعي است . آن جا كه در جامعه اي تابوهاي مذهبي ، سياسي ، اقتصادي ، نظامي و ... موجب حذف پيامهايي از مجموعه ي ارتباطات روزمره ي زنجيره ي انساني مي شود و البته من نمونه اي از فوايد درازمدت و ماندگار آن را سراغ ندارم ! مطمئناً سانسور هميشه موجب گم شدن قسمتي از مفاهيم مي شود كه مثبت يا منفي توانايي روشن كردن فضاي برد مفهومي پيام را دارند (چي قلمبه سلمبه شد منظورم همون "منظور پيام بود" !) جدا از خود سانسور و مجموعه پيام هاي مشمول آن ، اين پديده در مقام فاعل اثراتي جنبي بر جامعه ي محل وقوع خود دارد مانند اثر آن بر انسان ها در جهت انتقال پيام ، چگونگي و توانايي انتقال آن پيام ها و غيره . به تازگي فيلم فرياد مورچه ها اثر محسن مخملباف سينماگر جلاي وطن كرده را تماشا كردم . خوب طبيعتاً تمام ما مي دانيم وي به چه علت موطن مادري خود را ترك كرد . اين كه يك هنرمند نتواند ديدگاه خود را بدون هيچ واسطه و پرده ، رك و صريح با مخاطب خود در ميان بگذارد يكي از شروط اوليه و تأثيرگذار در شكل گيري يك اثر هنري است و خوب وقتي شما نتوانيد به علت وجود سانسور حرف خود را بيان كنيد حتي فلسفه ي وجودي خودتان ( البته به عنوان يك هنرمند ) هم زير سؤال مي رود . اما غير از اين ها فعاليت در چنين فضايي و قرار گرفتن در قالب تحميلي محيط زمينه ي تأثير پذيري از اين فضا را به دنبال دارد زيرا كه هنرمند هم يك انسان است و ذات انسان تعامل با محيط و تأثيرگذاري و تأثيرپذيري از آن است . مخملباف به عنوان يك فيلمساز معاصر حتي اگر با اغماض بنگريم در سينماي معاصر ما نامي در خور توجه مي باشد . فيلم bicycleran او هيچ گاه فراموش نمي شود و به شخصه خود من بهترين داستان كوتاهي كه در عمرم به آن برخورده ام در ميان تمام نويسنده هاي ايراني و خارجي داستاني از وي است . اما حالا كه فيلم اخير وي را ديدم و مي دانم كه او در خارج از ايران ديگر از دايره ي تنگ سانسور انديشه به دور است و مي تواند تأملات فكري خود را با فراغ بال با مخاطبين در ميان بگذارد از ماهيت آن ( منظور فيلم است ) و شيوه ي بيان جناب مخملباف متعجب شدم ! اين كه كارگردان با حداقل ( كاربرد اين لغت جهت رعايت اعتدال بود اگر نه شخصاً هيچ ظرافتي نديدم ) ظرافت و بيان هنري به گونه اي مستندوار و فراتر از آن مصنوعي و جلوه اي شعارزده مانند بيانيه هاي انتخاباتي به داستان گويي پرداخته و گويي دوربين ، فيلمنامه و بازيگر تنها ابزاري در دست اويند براي جارزدن درگيري هاي ذهني و فلسفي وي اندكي جاي تأمل داشت . با مروري بر سابقه ي ايشان در مي يابيم اين از خامي كارگردان نيست منظورم اين است كه وي در زمينه ي كارگرداني و قصه پردازي مشكل دار نشده است بلكه اصولاً فضاي سابقي كه وي در آن به فعاليت مي پرداخته اجازه ي پرورش ذهن و استعداد او در باب برخورد و بيان چنين موضوعاتي را نمي داده است و حالا كه ديگر محدوديت ها از پيش روي او برداشته شده با گام برداشتن در اين فضا اين نواقص خود را عيان كرده است به گونه اي كه فيلم وي بيش تر نوعي عقده گشايي و دهان كجي كودكانه به همان تابوهايي است كه تا ديروز حق ورود به آن محدوده را نداشته است ! مانند فرزندي كه در خانواده اي بدون آموزش هاي لازم اجتماعي و مسئوليت پذيري لازم در آستانه ي سن بلوغ به آزادي هايي دست يافته كه براي آن آمادگي لازم را ندارد و بالفطره مستعد آسيب پذيري است . مي خواهم بگويم كه لازم نيست يك اثر هنري را صرفاً به خاطر آن خلق كنيم كه پيامي روزمره را كه صرفاً مدتي براي ما ممنوع بوده است بيان كنيم و اين استفاده ي ابزاري از هنر شايسته ي همين فضاي وطني است كه به هنر به عنوان ابزاري جهت تبليغ ايدئولوژي نگاه مي كند و در نتيجه اين آثار هنري ماندگاري ندارند و اسير روزمرگي به زودي در ورطه ي فراموشي مي افتند . در پايان بايد بگويم كه در همين فيلم لحظاتي قابل تأمل وجود دارند كه متأسفانه به علت همان معضل كلي حاكم بر كل اثر چندان فرصت ظهور نمي يابند و البته پيام كلي فيلم كه فيلمساز قصد بان آن را داشته نيز واقعاً درخور تأمل بوده است كه متأسفانه بازهم ...
نكته ي انحرافي : وقتي در ترم 8 واحدهانو تموم نمي كني و به خاطر سربازي مجبور مي شي كه چندتايي رو براي بعداً نگه داري و از روي همين آسودگي به طرزي احمقانه و در حاليكه همه داشتن نرم افزار 2 امتحان ميدادن تو داشتي توي خونه رفع اشكال ميكردي ! و به صورتي بازهم ابلهانه تر اين درس ميمونه براي ترم 10 و تو مجبوري دوباره بري سر همون كلاس و همون مطالبو گوش كني و در حاليكه هر چند لحظه سري به نشانه ي تأييد مطالب استاد تكون ميدي مينويسي ! يه هفته داستان كوتاه مينويسي و هفته ي بعد اين خزعبلات !!!

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

نسيم گذار

دو سه شب قبل با چند نفر از دوستان دور يكديگر جمع شده بوديم و پس از بازي و سيگار و قليان ( البته بنده اهلش نيستما ! ) به طرز جالبي كه البته در ميان ما ايراني ها چندان غريبه نيست موضوع صحبت به سمت وضعيت حاكم بر جامعه برگشت و ما كه هر كدام نسبت به آن معترض بوديم ، دلايلي را شاهد سخن خود مي كرديم و ... الخ ! پر واضح است كه بحث هاي مذكور چندان موجب تغيير وضع موجود نخواهد شد و حد اكثر تأييد ديگران در رساي سخن ما را در بر خواهد داشت و ما را به ارضاي حس تأييد طلبي خود رهنمون مي كند .
اما آن چه كه من به دوستان خود گفتم و هميشه اعتقاد خودم را بر آن مي دانم آنست كه : از ماست كه بر ماست ! و تا جامعه ي ما متشكل از تك تك افراد تشكيل دهنده ي آن از نظر سطح فكري ، فرهنگي و اجتماعي و ... پيش نرود چندان اميدي به پايان شب سيه نيست . ولي باز هم اين موضوع بحث من نبوده و نيست و آن چه كه قصد در ميان گذاشتن آن را با شما دوستان دارم فكري است كه در همين رابطه مدت هاست در ذهن من جريان دارد و اكنون با خواندن مطالبي تقويت شده است .
در چند روز اخير مطلبي خواندم در مورد جايگاه تثبيت شده ي زنان ايراني در ادبيات معاصر ( متن مطلب در سايت BBC ) و همچنين مطلبي ديگر در سايت هاي خبري داخلي در مورد قطعي شدن اعمال تبعيض جنسيتي در آزمون ورودي دانشگاه ها از سال آينده كه البته همين امسال نيز انجام شد اما در مورد سال آينده به عنوان يك سياست رسمي از طرف سازمان سنجش و وزارت علوم اعلام شد .
خود من شخصاً هر گونه تغيير در وضعيت موجود جامعه را نه دراقدامات احساساتي و يكباره مانند انقلاب و امثال آن كه در حركت همگاني تدريجي به سوي آينده اي بهتر مي جويم ، آن جا كه بستر مسلط بر اصلاحات اجتماعي ما بستري مبتني بر خردورزي و منطق و آگاهي باشد . اما اين كه اين مطالب چه پيوند و رابطه اي با يكديگر دارند ؟
قشر بزرگي از افراد تشكيل دهنده ي جامعه ي ما را زنان تشكيل مي دهند كه تا كنون و حتي همين سال هاي اخير در فضاي بسته و مردانه ي جامعه ي ما فرصت بروز توانايي ها و احساسات و آراي خود را به صورت آزادانه نداشته اند و اين در حالي است كه اين قشر علاوه بر تسلط بر خود نقش بسيار مهم و تأثيرگذار و مستقيمي در پرورش نسل آينده كه شامل مردان نيز مي شود دارد . اگر امكان تأثير مستقل و آزادي براي آن ها فراهم شود نقش آن ها در كنش هاي اجتماعي مي تواند بسيار پررنگ و عميق باشد .
هدف من از بيان اين مطالب آن بود كه نسل نوين زنان ايراني در سال هاي اخير و به رغم تمام محدوديت ها به مدد بهره گيري از فرصت هايي كه مسلماً به صورت ناخودآگاه در اختيار او قرار گرفته توانسته است خود را به مرحله اي برساند كه جامعه ناچار بايد در آينده در برابر خواسته ها و توانايي هاي او تسليم شود .
يكي از اين فرصت ها درصد بالاي زنان تحصيل كرده در سال هاي اخير است . زنان ايراني در دوران معاصر براي دست يابي به استاندارد هاي بالاتر زندگي و موقعيت كنشگر به جاي موقعيت منفعل گذشته با خواستي قوي رو به سوي تحصيلات آكادميك آوردند كه نتيجه ي آن تصاحب بيش از دو سوم موقعيت هاي تحصيلي در دانشگاه هاي كشور در سال هاي اخير بود به طوري كه بدون شك اين روند در آينده تأثيرات خود را بر بدنه ي اقتصادي و اجتماعي جامعه خواهد گذاشت آن جا كه زنان به عنوان نيروي كار زبده و متخصص به ناچار بايد سهمي بيشتر داشته باشند . همچنين اين قشر تحصيل كرده مسلماً تأثير خود را بر تريبت و پرورش نسل بعدي بيش از پيش خواهد گذارد .
اين همان نسيم تغييري است كه مرا به آينده اميدوار مي سازد . شك نكنيد كه اعمال تبعيض جنسيتي (البته اين بدان معنا نيست كه من با آن مخالفم اما اين جا صحبت بر سر نيت هاست ) از سوي دولت براي مقابله با چنين وضعيتي است ، ولي خوشبختانه اين تيري است كه از چله رها شده و بازگشتي براي آن متصور نيست . من اعتقاد راسخ دارم كه اين تغييرات در آينده نه تنها تأثير خود را بر سرنوشت و نقش زنان ايراني در اجتماع بلكه حتي بر كل جامعه خواهد گذاشت و مطمئناً زنان در تغيير وضعيت موجود نقشي بسزا ايفا خواهند نمود چنان كه اميدوارم تاريخ در آينده چنان بگويد . اين بار اميد ما نه فقط به مردان بلكه به زنان نيز هست نه آن كه پيش از اين نبوده بلكه هيچ گاه چنان برجسته نبوده است .

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

دل نوشت : رؤياي يك نيمه شب زمستاني


وقتي صداي قطرات باران كه دانه دانه بر شيشه فرود مي آمدند زمان را به حد زجرآوري كش مي داد گويي كه پاياني بر سياهي شب نيست آرزو مي كردم كاش هركول بودم تا از پدرم زئوس بخواهم طومار اين ابرهاي سنگدل را در هم بپيچد و سكوت را به من بازگرداند ، سكوتي آن چنان سنگين كه حتي صداي تپش قلبم خفه شود . آرزو مي كردم اي كاش مجنون بودم و ياراي آن را داشتم كه عقل در كف عشق ليلي طنازم بگذارم . آرزو مي كردم زلف هاي بلند تهمينه ام مرا از اعماق دژ شب به سپيدي سحر برساند . ولي باز باران مي باريد و رؤياهايم را مي شست .باران ! اي رسول لحظات ناب زندگي من ، تو چرا؟ چرا مرا به خود وانمي گذاري ؟ برصورتم منشين تا شوري اشك هايم را بچشم . افسانه ها را از من مگير ! من بدون آن ها هيچم . اصلاً از كجا معلوم كه سرايندگان جاودان افسانه هاي بشري خود عشاق دلشكسته اي نبوده اند كه مزه ي گس و تلخ آرزوهاي برباد رفته ي خود را اينچنين به وصالي شيرين ختم مي كرده اند ؟
فرهاد منم ، مجنون منم و هر عاشق ديگري منم ولي خود مي دانم كه قصه ها ناتمام و الكن سروده شده اند . چه كسي حاضر به شنيدن قصه هاي عاشقي رانده و وامانده در نيمه شب تاريك است ؟ چه كسي حاضر به اقرار واقعيت است ؟ پس چه بهتر كه ليلي براي مجنون طنازي كند و فرهاد ذره ذره كوه را نقل لبان خندان شيرين ؟
ولي خوب كه گوش دادم اين صداي قطزات باران بود كه سرسخت تر از تيشه ي هر عاشق كوهكني رؤياهاي پوشالي مرا آوار قلب رنجورم مي كرد . چشم هايم را گشودم و همه ي آن رؤياها محو شدند .
من ماندم و سقفي يكدست سفيد و سخت و پنجره اي كه نور مهتاب از آن ديوارهاي منجمد خانه هاي آجري را به درون مي تاباند . من ماندم و نم نم باران و اين كه واقعيت چيز ديگري است و من به عبث تيشه به ريشه ي كوهي مي زنم : داستاني به قامت نرسيدن ها و نخواستن ها ....
مرغ شيدا بيا بيا / شاهد ناله ي حزينم شو / با نوايي به روز و شب / هم صداي دل غمينم شو / اي صبا گر شنيده اي / راز قلب شكسته ام امشب / با پيامي به او رسان / رهگذار دل حزينم شو/ لحظه اي آسمان تو بنگر / چهره ي ارغواني ام / با غم عشق او خزان شد / نوبهار جواني ام ...

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

سقوط و تاريخ


تجربه ي سقوط مفتون كننده است و جذاب به نظر مي رسد . حس بي وزني و سبكي ، از همه چيز بريدن و رها شدن ، ديگر مسئوليتي نداشتن .تجربه اي به درازاي همان لحظات كوتاه و نه چندان طولاني چنان كه بايد دوباره به بلندي رفت و ...
اما اگر سقوط نه از بلنداي كوه و از ميان ابرهاي آسمان با از پشت بام برج ها و پل هاي بلند بلكه سقوط از لبه ي اخلاقيات انساني ، وجدان ، شرف و عزت نفس باشد چه ؟آيا به تجربه ي دوباره مي ارزد ؟ اصلاً همان يك بار چه ؟
ترديدي ندارم كه حتي در اينصورت نيز سقوط لذت بخش است اگر نه شاهد فساد اخلاقي ، اقتصادي و سياسي و از همه مهم تر فطرت پاك انسان نبوديم . هر بلندايي راهي دارد كه براي پيمودن آن بايد آمادگي آن را داشته باشي مانند كوهنوردي كه نيازمند جسمي سالم و آماده و با استقامت براي صعود به قله است . در غير اينصورت دير يا زود سقوط مي كني زيرا تحمل فشار سنگين صعود و شايستگي ماندن در قله را نداري . اين فشار از پوچي صعود حاصل مي شود همانگونه كه چتر بازان براي پريدن بايد به هر وسيله خود را به نقطه اي بلند در آسمان تهي برسانند يا از كوه ها صعود كنند و يا با هواپيما پرواز كنند . و شايستگي در تحمل فضاي پوچ زير پا و معنا بخشيدن به آن نهفته است . تا كسي به قله صعود نكرده ، بالا رفتن از كوه و رسيدن به قله بي معنا و مسخره است . اين فاتح آن است كه با فتح قله پيروزي اراده و توان جسماني انساني به ظاهر نحيف و ضعيف را بر سخت ترين اجرام ثابت مي كند و ضمن آفريدن معنايي جديد كه هرگز وجود نداشته انگيزه ي پيروان و رهروان خود مي شود در صعودي دوباره . شايستگي همچنين به معناي پايداري و دوام است در راه صعود . آنان كه نتوانند تاب بار سنگين پوچي زير پاي خود را بياورند نيز سرانجام سقوط مي كنند .
پيشرفت به معناي صعود است از شرايط حاضر به مرتبه اي بالاتر و بهتر از امروز . براي آن كه هميشه به سوي پيشرفت گام برداريم بايد چشم به بالا داشته باشيم و به پايين و ماندن در آن رضايت ندهيم . شايد مهم ترين دليل وجود تاريخ و فلسفه ي آن و مرور آن همين باشد تا به مانند گويي جادويي سرنوشت راه صعود و سقوط را به ما نشان دهد . انسان هاي تاريخ ساز الگوهايي هستند كه چگونگي صعود و ماندن در قله يا سقوط از آن را به ما نشان مي دهند و به اين وسيله ما مي توانيم خود را در انتخاب راه آينده به سلاح تجربه مجهز كنيم ، چه راه زندگي هيچ گاه تكرار نمي شود و ما نمي توانيم با انتخابي جاهلانه سرنوشت خود را به دست تقديري نامعلوم بسپريم . اين تجربيات گرانبها به همين سادگي به دست نيامده اند و هر يك عصاره ي ظهور يا سقوط اسطوره هايي است كه راه هاي نرفته را تا به آخر پيموده اند . به همين جهت است كه وجود اين اسطوره ها در تاريخ به يك اندازه اهميت دارد و در پيشگاه او (تاريخ) هر دو شايان بذل توجه يكسانند حال خواه گاندي باشد خواه هيتلر ! اين راهي كه آن ها رفته و چگونگي و نتيجه ي آن است كه چراغ راهنماي ماست !
ما راه صعود خود را گم كرده به سقوط ، ذلت و نزول خو گرفته ايم . اين كه چرا ؟ يكي از دلايل مهم آن نداشتن ميل به صعود (پيشرفت) ، عدم جاه طلبي و ... است . ما بايد انگيزه هاي خود را بازيابيم و اراده ي خود را تقويت كنيم . تا آن زمان كه خود نخواهيم ، نخواهيم توانست . مطمئناً در اين راه مطالعه ي تاريخ مي تواند به ما كمك كند تا راز بودن در قله ها و اكنون نزول از آن ها را دريابيم . بلي در روزگاري به سر مي بريم كه نسبت به تاريخ بي توجه هستيم يا آن را به ميل خود ترجمه و تفسير مي كنيم (كه خود بسيار بدتر از اولي است) و اين گونه راه به اشتباه مي پيماييم . بايد دانست كه تاريخ نيز به مانند قانون وجدان ندارد و ما نبايد در مطالعه ي آن اسير دست احساسات و افكار و نيات خود باشيم كه نتيجه ي آن پيمدن راه نادرست و باري كژ است كه به منزل نمي رسد .

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تو هم شيرني مي خواي ؟


نمي دونم چه جوري بگم راستش قبل از اين كه شروع كنم اين سطرها رو بنويسم همش فكر مي كنم نمي تونم حرفامو كوتاه بزنم با اين كه به نظر خودم اختصار يكي از ويژگي هاي وبلاگ نويسي به شمار مياد اما پيش از اون به خودم و حرفام نگاه مي كنم و با اين دليل كه مهم ترين چيز اينه كه من خودم باشم ، خودمو قانع مي كنم تا هر چي مي خوام پرگويي كنم . اين بار مي خوام از لذت خوندن بنويسم و اين كه چرا مي خوام در اين باره بنويسم به اين بر ميگرده كه همين چند ساعت قبل (الان يك بامداد هفدهم بهمنه) كتابي رو تموم كردم كه هر كار كردم وسوسه ي خوندنش توي اين بحبوحه ي كنكور رهام نكرد و عاقبت توي يك برنامه ي فشرده ي دو روز و نصفي تمومش كردم و اون كتاب اسمش هست : "سنگيني تحمل ناپذير هستي" كه با نام "بار هستي" در ايران ترجمه و چاپ شده . نويسنده ي اين كتاب هم ميلان كوندرا (Milan Kundera) نويسنده ي اهل چك هست كه سال هاست جلاي وطن كرده و در فرانسه اين مهد روشنفكري (نمي دونم همچين صفتي رو مي تونم شخصاً به فرانسه بدم يا نه؟) اقامت داره . گفتم كه مي خوام از لذت خواندن صحبت كنم . من از وقتي يادم مياد خوندم و فكر مي كنم تا همين اواخر اين عمل براي من بيش تر عادت بوده تا فعاليتي هدف دار و زياد نمي گذره از اون روزي كه فهميدم مي تونستم وقتمو صرف خوندن چيزهاي بهتري بكنم اين كه چي منظورمه رو خدمتتون عرض مي كنم . من از موقعي كه خوندن رو ياد گرفتم به علت فضاي خانوادگي و اصرار پدرم شروع كردم به روزنامه خوندن و مطمئنم اين يكي هنوزم برام يك عادته و اگه روزنامه اي كه دوستش داشتم هنوز منتشر مي شد مثل قبل روزي يك ساعت يا بيش تر رو صرف خوندنش مي كردم اگر چه همين روزنامه خراسانم بدك نيست و به هر حال چيزاي به درد بخور هم داره ! و دومين مشوق من كتابخونه ي نسبتاً پر كتابي كه توي خونمون هست البته بيشتر اين كتاب ها كه نيمي از پدرم و نيمي از مادرم هست شامل كتب مذهبي و سياسي ، انقلابي مي شه و تك و توك كتاب هاي ادبي هم كه در همه ي خانواده ها مي شه پيدا كرد در لابلاي آن ها يافت مي شه . به اين ترتيب من گرايشي مدام به سوي كتب داستاني ديني و بومي پيدا كردم و البته با گذر زمان و آشنا شدن با اسامي نويسنده ها در كتاب هاي درسي خودم تونستم لذت خوندن كتاب هاي نويسندگاني مثل ژول ورن و دوما رو بفهمم .
اما حالا كه وسعت انديشه هاي من به مرور زمان بالاتر رفته و تونستم به دنياي بي پايان رمان دست پيدا كنم مي بينم كاش مي شد به جاي خوندن كتاب هاي عجايب و شگفتي هاي جهان و يا احاديث خاص ظهور امام زمان رمان هاي بزرگي رو كه تازه الان يكي يكي دارم كشف مي كنم مي خوندم . اين حس در من يه جور سرخوردگيست بيش تر تا پشيماني محض چرا كه به هر حال بر معلومات من افزوده شده و شايد الان بدون در نظر گرفتن خواسته هاي اون زمان خودم اين جوري فكر مي كنم و اگر قرار بود دوباره شروع كنم شايد باز هم همان راه را مي پيمودم ولي باز هم ... اين شك و ترديد از بين نمي رود و البته خود او نيز بيجا نيست چگونه مي تونم منكر تأثير ژرف و عميق رمان هايي مانند "زورباي يوناني" ، "آزادي يا مرگ" ، "صد سال تنهايي" و همين "بار هستي" بشم كه بدون شك اثر آن ها و حداقل خاطره ي آن ها در ياد من مانند صحنه هايي از دوران كودكي ثبت و ضبط شده و چنان با من عجين شده كه نمي توانم ميان آن ها و واقعياتي در گذشته تميز قائل شوم .
وقتي به "صد سال تنهايي" فكر مي كنم ديگه اين كلمات تراوش شده از ذهن گارسيا ماركز نيست كه به ياد من مياد بلكه قيافه ي پيرزن فرتوتي به نام ارسلا ست كه شايد خيلي هم شبيه مادربزرگ خودم هست يادم مياد كه به سختي و نفس هاي بريده در ايوان خانه اش به سمت پله ها گام برميدارد ، است كه در برابر ديدگانم رژه مي رود ؛ يا وقتي به "شازده احتجاب" فكر مي كنم ديگر نه توصيفات تصويرگونه ي او از پيكر زنان زيباي رمانش كه خود آن هايند كه در ياد من جان مي گيرند و همچون پريوشاني بهشتي فتان و طناز مرا به خود مي خوانند .
هيچ گاه مقام و منزلت آزادگي و آزاد مردي و مقاومت را نمي دانستم هر چند كه نيتي روشنفكرانه و منتج از ايمان و ايدئولوژي در پس آن نباشد و فقط غريزه و غروري نسبي باشد كه از نياكان به تو رسيده باشد مانند يوناني هاي رمان "آزادي يا مرگ" كازانتزيكيس و از آن به بعد ارزش آن را يافتم .
و يا همين امروز يا شايد بهتر باشد بگويم ديروز كه رمان "بار هستي را مي خواندم با شخصيت هاي اون همراه بودم و گويي اين خود من بودم كه همگام با آن ها در يكي از دهات ‌چك قدم مي زدم و خودم شاهد مرگ ترزا و توما بودم كه چگونه هنگامي كه پس از سال ها با هم بودن واقعاً به وجود هم در كنار هم پي بردند براي هميشه از هم جدا شدند و ديگر فرصتي براي تكرار چشيدن طعم آن لحظات ندارند . و ...
اين لذتي كه من از آن سخن مي گويم نه خودخواهي من از سر فخرفروشي و غرور به بهانه ي به رخ كشيدن مطالعاتم (به خوبي مي دانم همه چيزهايي خوانده و تجربياتي دارند كه من در برابر آنان احساس حسادت و خواري مي كنم) كه شادي سبك و شيرين پسر بچه اي بازيگوش است كه طعم فراموش نشدني شيريني بستني خود را با دوست خود در ميان مي گذارد و يا حريصانه از او دريغ نموده و او را به تجربه ي آن تحريك مي كند . بسيار دوست دارم اين طعم شيرين را و از تقسيم كردن آن با ديگران لذت مي برم و مي خواهم همه ي اطرافيانم آن را بچشند كه لذت آن به صورت دسته جمعي چيز ديگري ست .
مي خواستم گوشه هايي از رمان "بار هستي" را اين جا براي شما بازگو كنم كه براي پرهيز از طولاني شدن كلام باشد براي بعد .

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

88 minutes


دو هفته ي قبل ، جمعه با دوستم امير رفتيم خونه ي يكي از دوستان كه تعدادي از بچه ها جمع شده بودن و دسته جمعي اكران فيلم داشتن ! جاي شما خالي واقعاً ديدن يك فيلم سينمايي كه خودش براي من لذت دنيا رو داره در كنار يك جمع از دوستان صد چندان لذت بخش تر مي شود . فيلمي كه ديديم يك فيلم آمريكايي محصول سال 2007 بود به اسم 88 minutes كه علاوه بر اين كه فيلمي درام و تريلر بود از نعمت حضور استاد Al Pacino هم بهره مي برد و واقعاً فيلمي بود كه شما رو حدود 2 ساعت در پاي تلويزيون ميخكوب مي كرد . اما اوضاع وقتي جالب تر شد كه من شب همان روز در اينترنت و در قسمت فيلم هاي سينمايي روز سايت YAHOO به دنبال معرفي اين فيلم بودم زيرا همان موقع تماشاي اين فيلم از اين كه چنين فيلمي را نمي شناختم متعجب شدم زيرا هميشه در سايت YAHOO به اين قسمت سري مي زنم و از اخبار فيلم هاي روز مطلع مي شم . سرتونو درد نيارم آن شب چيزي نديدم اما درست فرداي اون روز در همين صفحه ي سايت YAHOO به تبليغ فيلم برخورد كردم و البته منم كمي تعجب كردم مثل شما !؟ يعني متوجه شديد چرا ؟ براي روشن شدن قضيه خدمت شما عرض كنم كه ما اين فيلم را در تاريخ 18 ژانويه تماشا كرديم و صد البته بر طبق اعلام سايت تاريخ شروع نمايش سراسري اين فيلم در آمريكا 18 آوريل بود يعني دقيقاً سه ماه قبل از نمايش سراسري فيلم در آمريكا محل ساخت آن ما فيلم را با كيفيت DVD در خانه و با صرف هزينه ي 1500 توماني براي آن تماشا كرديم !
راستش من قبلاً فيلم Aviator ساخته ي بي نظير Scorsese را درست چند هفته پس از تمايش سراسري آن در دنيا و درست شب بعد از مراسم اسكار كه اين فيلم در آن درخشيد شخصاً گرفتم و تماشا كردم اما ديگر تصور اينكه فيلمي را حتي پيش از تاريخ اكران ... آن هم با اين فاصله ي زماني ببينم ...
راستش رو بخواهيد من هم مثل شما (از حضرات استثنا پوزش مي طلبم) هيچ وقت البته جز موارد معدودي در مورد آثار وطني قانون كپي رايت را رعايت نكرده بودم ولي اين بار واقعاً شوكه شدم كه البته اندكي و فقط اندكي از اين عداب وجدان به پايمال كردن حق و حقوق عوامل تهيه كننده ي اين اثر برميگشت و به همين علت و با وجود آن كه اين عمل نوشداروي پس از مرگ سهراب است و عملاً هم شايد به هيچ وجه به گوش آن ها نرسد و حتي ذره اي هم فايده اي به حال آن ها ندارد از تمام آن ها پوزش مي طلبم . (حتي نمي دونم خودم شخصاً نيت معذرت خواهي دارم يا نه و به خودم هم مشكوكم نكنه جو گرفته منو!؟)
راستش رو بخواهيد اين اولين باري بود كه اندكي متوجه زشتي اين عمل شدم و مدتي فكر كردم به عواقبش !
واقعاً (اين بار واقعاً جدي هستم) يكي از دلايل برتري هنر ، صنعت و فرهنگ (از اين موارد تعجب نكنيد) كشورهاي اروپايي و آمريكايي نسبت به ديگر مناطق دنيا در همين اصل ساده نهفته است : قانون كپ رايت !
اين قانون (البته فكر نكنيد من بي سوادم در اصل مجموعه قوانين) به سادگي مقدمه ي حفظ حقوق پديدآورنده ي اثر را به وجودآورده و باعث ايجاد امنيت فكري ، رواني و اقتصادي براي پديدآورنده مي شود . پر واضح است كه در كشور ما به همين دليل واضح نه تنها صنايع موسيقي و سينما كه عرصه ي ادبيات و فرهنگ در حال احتضار به سر مي برند و في الواقع هم به صورت قرضي سر پا هستند . فكر آن را بكنيد كه چه هنرمندان با استعدادي به راحتي طعمه ي وضعيت موجود شده و اصولاً در آستانه ي نابودي به سر مي برند مانند محسن نامجو (شايد آن طرف آب نجات پيدا كند) و محسن چاووشي (من اصولاً قصد طرفداري از وي را ندارم) و چه هنرمنداني كه به وضوح با استفاده از كارهاي ديگران كرور كرور ثروت مي اندوزند مانند ... (فكر نكنيد نمي شناسم اما واقعاً نمي خوام اسم ببرم)
در اين فضاي مسموم اثر هنري نمي تواند سر پاي خود بايستد و توانايي ادامه ي كار هنرمند نيز فراهم نمي شود و بناچار اين شمع از تابيدن خواهد ايستاد . اميدوارم روزي شرايط لازم براي اجراي اين قانون ايجاد شود البته اين بار شايد بايد از خود شروع كنيم !
نكته :
فرض كنيم كه قانون كپي رايت در ايران برقرار است و از آن جا كه هيچ توليد كننده ي فيلم سينمايي حاضر نيست براي مهيا شدن شرايط نمايش فيلم خود در ايران آن را با سانسور مثله كند و اصولاً شايد اثري حتي با سلاح سانسور هم قابل نمايش در كشور عزيز اما بسته ي ما نباشد لذا مسلماً با وجود قانون كپي رايت ما از لذت ديدن هزاران فيلم سينمايي كه امروزه به راحتي و با بهترين كيفيت و بدون سانسور مي بينيم محروم خواهيم شد و بدتر آن كه در آن روز ديگر نسخه هاي كپي شده و غيرقانوني هم در دسترس نيست و يا داشتنش جرم است البته جرمي بسيار سنگين تر از امروز! پس نفس من (تأكيد بر خودم است چون واقعاً از مصداق خودم مطمئنم) علي رغم تفضلات بالا چندان از نبود اين قانون احساس رنج نمي كند . اين هم از جمله تناقضات روزمره در جامعه ي ماست كه اخلاق ناپسند را به صورت جانبي تقويت و نهادينه مي كند .

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

جمع اضداد در كشور گل و بلبل

خبري بسيار جالب امروز دهم بهمن ماه توسط دبیرخانه کمیته مرکزی اطلاع رسانی قوه قضاییه منتشر شد با اين مضمون كه آیت الله شاهرودی، رئیس این قوه، با صدور بخشنامه ای دستور داده است که از این پس مگر در موارد خاص، اجرای احکام اعدام در ملاء عام صورت نگیرد. بسيار خوشحال شدم از اين حكم چون واقعاً خشونت (در تمام جنبه ها) در كشور ما رو به افزايش است و متأسفانه هيچ اقدام همگاني و سراسري براي مبارزه با شيوع اين پديده ي زشت و خطرناك انجام نمي گيرد .
اما خوشحالي اندكي بعد بلافاصله كمرنگ شد آن جا كه با ديدن اين جمله در متن اين خبر به فكر فرو رفتم :
"آقای جمشیدی سخنگوي قوه ي قضاييه گفت که قوانین جمهوری اسلامی مجازات اعدام را برای جرایم بسیار محدودی پیش بینی کرده و افزود این مجازات نباید به نحوی اجرا و اطلاع رسانی شود که جامعه، به ویژه جوانان و نوجوانان را دچار تنش روانی سازد.وي صدور بخشنامه اخیر را نشانه توجه رئیس قوه قضاییه "به جنبه های جامعه شناختی، روانشناختی و جرم شناختی اجرای احکام" دانست."
از اين دست تناقضات فكري در جامعه ي ما كم به چشم نمي خورد آن جا را به ياد بياوريد كه رئيس جمهور محترم به دليل در دست نبودن نتايج مستدل و آمارهاي واقعي تغيير ساعت رسمي كشور را كه براي صرفه جويي در مصرف برق انجام مي شد لغو نمود (لطفاً عبارت daylight saving را در google جستجو كنيد . احتمالاً رئيس جمهور محترم به اينترنت دسترسي نداشته اند) و يا آن جا كه ايشان در سخنراني خود در آن دانشگاه آمريكايي در پاسخ به سؤالي وجود افراد 2 ج.ن.س.ي (نقطه ها را حذف كنيد اين كار براي جلوگيري از فيلتر شدن احتمالي انجام شد . پوزش من را بپذيريد.) را (در ايران البته) انكار كرد !!! تنها مقايسه اي كه اين جانب مي توانم براي اين سخن پيدا كنم آن است كه كسي طلوع خورشيد از شرق را انكار كند !!!
شايد بپرسيد چه ارتباطي ميان اين نقل قول هاست و اساساً آيا رئيس قوه ي قضائيه ربطي به رئيس جمهور دارد ؟
در واقع آن چه براي من جنبه اي مشترك در اين سخنان محسوب مي شود اتكا به آراي علوم تجربي در اقدامات مسئولين ماست . بله علوم روانشناسي و اجتماعي ترويج خشونت و رفتار و مجازات تحقیر آمیز و غیرانسانی را تقبيح مي كنند كه اين موضوع مستقيماً در منشور جهانی حقوق بشر و معاهده بین المللی حقوق مدنی و سیاسی بيان شده است و تئوري ها و دستاوردهاي اين علوم از راه تجربي به دست آمده كه مبتني بر انجام آزمايش و مشاهده ي بي طرفانه ي نتايج آن است . اما در ايدئولوژي ديني ، وحي يا همان علوم نقلي ارزش بالاتر و برتر محسوب مي شود و به منزله ي حكم صريح شارع يعني خداوند بر انسان ها مي ياشد .
بگذريم ، جهت طولاني نشدن مطلب ديگر ادامه نمي دهم . فكر مي كنم حالا متوجه شديد كه با توجه به اين بحث هر دو مسئول محترم مملكتي ما البته با داشتن ديدگاه هاي ايدئولوژيك يكسان تا چه حد متناقض عمل نموده اند چه از آن جا كه حضور تماشاچی در محل اجرای حکم اعدام را برای عبرت عمومی در آيين اسلامي مفيد دانسته مي شود رئيس محترم قوه ي قضاييه با چه دلايلي (نقل قول بالا) حكم اعدام در ملأ عام را لغو نموده است .
و از ان طرف رئيس جمهور محترم كه نيروي انتظامي كه بازوي دولت ايشان در اجراي نظم و قانون است در طرح امنيت اجتماعي درست برعكس راه رئيس قوه ي قضاييه را پيموده است .
مجموعه اين مطالب و مرور اقدامات تاريخي حكومت ما من را به نتيجه اي بدبينانه رساند كه به موجب آن من به نيت رئيس قوه ي قضاييه در اقدام به صدور اين حكم شك كردم ، متأسفانه ! . گر چه از ان جايي كه حاصل اين اقدام صرف نظر از نيت آن آبي است كه به نظر بنده به جوي بازنمي گردد و به هر حال اثرات مثبت اين حكم آن قدر مفيدست كه نمي توانم آن را انكار كنم .
اما سؤال اصلي هنوز بي جواب مانده است و آن تناقضي است كه در ابتداي بحث آن را متذكر شدم؟! شايد اين ها نشانه هايي از استحاله ي فكري مسئولين است ، شايد فشار جامعه ي جهاني و شايد هم اقدامي در راستاي كاهش انتقادات از شيوه ي حكومت داري و يا رقابت اقشار ئروني حكومت براي به دست آوردن حمايت هاي درون گروهي و مردمي و يا نشانه اي از حركت آن ها به سوي دستاوردهاي دانش تجربي بشري !!! اما مطمئنم كه حركت به سوي جامعه اي كه در آن علم و منطق بر اكثريت و بر رفتار كلي اجتماعي حاكم باشد بسيار سخت ، طولاني و نيازمند صبر و فداكاري است و با يك گل بهار نمي شود .
باز هم از اين خبر خوشحالم ولي كم تر و خدا را شاكرم بيش تر ...

چند دل نوشت !


(تصوير تزييني است)خوب چند وقتيه واقعاً نمي تونم بنويسم و حواسم جاي ديگه ست ، همچنين موضوعي نتونسته توي ذهنم قوام پيدا كنه و شكل بگيره اما چند باري جملاتي براي خودم نوشتم كه احساساتم رو در اون لحظات (لزوماً از نظر زماني به "حال"ربطي ندارند) بيان مي كنه و گفتم اونا رو با شما در ميون بگذارم :

خشم فروخفته ام در اين چند روز بدل به نوميدي سياهي شده است كه رنگ هاي زندگي را در پيش چشمانم كبود كرده است . فريادي در گلو دارم كه مي خواهم هرچه آرام تر در گوشي شنوا و لطيف زمزمه كنم اما دريغ از فرصت . شايد روزي ديگر ، جايي ديگر ، با كسي ديگر ...
___________________________________
سادگي را مي جويم و صداقت را ،
آرامش و لطافت را ، و هر آن چه كه مانند شبنم سحرگاهي ست .
درونم بياباني ست خشك و تشنه ، تشنه ي دستي كه دانه ي محبتي بكاردش .
و من در سايه ي آن دست بياسايم لختي
و بفهمم كه سايه چرا خنك است
و نسيمش چرا فرح بخش !
___________________________________
صداهايي مرا به سايه مي خواند ، ديگر خورشيد را زرد نمي دانم و روز را روشن
آيا حقيقتي هست ؟ و يا خود سرابي ست بر اين دشت پلشت و دروغ !
آن جا كه مرا مي شناسند ، من نيستم و آن جا كه تنهايم خود را در برابر آيينه اي نمي يابم .
و باز شبي ديگر سياه مشقي ديگر بر كاغذهاي كاهي ، افكار تكراري
ولي سرانجامي نيست و فردا دوباره شكنجه آغاز مي شود !

۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

انزوا


مي دونيد يك چند وقتيه كه دوباره افسرده شدم خودم مي دونم فصليه و چاره يي نيست اما اين بار بر خلاف دفعات قبلي به اين فكر مي كردم كه چرا تنهام و اصولاً تنهاييم ؟ كلي حرف و حديث يادم اومده و كلي برهان و دليل براي خودم اقامه كردم كه نشانه ي محكمي از تنهايي خودمه و اينكه نوعي ماليخوليا بهم دست داده .
مي دونيد اين درد من تنها نيست و اصولاً همه حتي وقتي با هميم يا حتي پس از ساعت ها همدم بودن به اين نتيجه مي رسيم كه تنهاييم شايد طبيعيه و دليل آن هم احساس تملكه ! بله ما در اين سن دوست داريم براي او باشيم و او براي ما باشد ! نه اينكه فقط با هم صحبت كنيم يا آواهايي كه از حنجرمون درمياد وظيفه ي نمايش احساسات ما رو به دوش بگيره بلكه حتي در سكوت و آن جايي كه خلأ تمام موجودي بين ماست بتونيم يكديگر رو از خود بدونيم و به يگانگي برسيم . همين جا به ذهنم رسيد كه شايد در هم پيچيدن عاشق و معشوق در بر يكديگر در لحظات رؤيايي آميزش نوعي فوران همين احساس تملك و يگانگي باشه ! و چه زيباست اگر اين گونه است ...
اما مشكل من حل نشد و آن اين كه چرا در اين زمانه كه جمعيت از هميشه ي تاريخ فشرده تر ، متراكم تر و افزون تر است و به لطف پيشرفت هاي تكنولوژيكي و فني فاصله ها هم اهميت سابق خود را از دست داده اند باز هم ما تنها ييم . و مهم تر آن كه از لحاظ بلوغ و رشد فكري نيز قرن ها از پيشينيان خود جلوتريم و بعضاً مسائل بغرنجي كه آن ها ساليان دراز و حتي قرن ها در حال دست و پنجه نرم كردن بوده اند براي ما چون روز آفتابي روشن و واضح است .
به عنوان نمونه خود من هرروز ساعت ها با تلفن يا از طريق اينترنت با دوستانم در تماسم اما بازهم احساس تنهايي مي كنم . و هنگامي كه با دوستان خودم اين حس را در ميان مي گذارم آن ها هم از اينكه مجبور به تحمل اين بار سنگين هستي هستند گلايه مي كنند . پس اين چه درديست كه همه از آن آگاهيم ولي چاره اي براي آن نداريم و چگونه است كه همه از بي همدم و مونس بودن مي ناليم اما به وصال نمي رسيم و اين فصال است كه بين ما حاكم است ؟
شايد اين غروري جاهلانه است كه مي پنداريم از پيشقدم شدن خود را خوار و ذليل كرده ايم و چرا پيشقدم شدن در شروع يك رابطه چنين جايگاهي يافته است ؟
شايد اين درد درمان ندارد و اصولاً ترياكي دارد كه بايد تجويز شود و از شدت بكاهد !؟ و اينجاست كه پي بردم شايد قدما كه خيلي هم از ما ابتدايي تر و ناآگاه تر بوده اند نيز به مانند ما مدت ها با اين درد دست به گريبان بوده اند و چون درد بي درمان براي آن ها قابل هضم تر از ما بوده است بيهوده عمر خود را در يافتن درمان تلف نكرده و ترياك آن را يافته اند و آن زور و اجبار در با هم بودن است ! ما انسان هاي متمدن مغرور از يافته هاي ناچيزمان هنوز به دنبال دواي دردي بي درمانيم كه آن ها خيلي آسان تر بدان دست يافته بودند . بله آنها به هر دليل با هم بودن را براي خود به برهاني قاطع و قانوني محكم تبديل كرده اند بطوريكه ريشه هاي اين رفتار به بنياني براي تشكيل خانواده در طول تاريخ تبديل شده كه بنيادي ترين واحد اجتماع انسان هاست . اين كه عروس بايد با لباس سفيد به خانه ي شوهر برود و با همان لباس ( البته كفن ) برگردد و غيره و غيره تنها مشتي از خروار اين رفتار تنها در آيين ماست كه به هر شكلي با هم بودن را بر تنهايي ترجيح مي داده است .
و ما انسانهاي معاصر در جستجويي كوركورانه به دنبال يافتن گريزي از تنهايي دست به تخريب آن زده ايم و مي رويم تا طومار خود را در هم بپيچيم . نه اشتباه نكنيد من سنتي نيستم اما يا آن راهي كه هميشه رفته ايم از ابتدا اشتباه بوده است كه اكنون به سمت زوال است و يا به ناحق گوشه اي از رمز بقايمان را نشانه رفته ايم !؟
شايد بد نباشد كه به زور هم كه شده در كنار هم باشيم و حال كه از هميشه بيش تر به نقص ذات بشر و عدم كمال او آگاهيم تنهايي و انزوا را با ترياق جبر از بين ببريم ! يا به سخني ديگر از ترس آن طرف پشت بام ازين طرف نلغزيم و رؤياگونه و آيده آل مآبانه از هم انتظار نكشيم و به جاي خودپرستي و خودبيني كمي فداكاري كنيم . تا آن جا كه من مي دانم خيل آن عشق هاي مثال زدني كه به افسانه تبديل شده اند و نقل صحبت من و شمايند اين گونه اند .
البته اين هم گونه اي ديگر از سرنوشت غم انگيز بشر مدرن است كه در مواجهه با تمدن و پيشرفت آن مجبور به انتخاب هايي است كه نتيجه اي تراژدي گونه همچون حماسه ي رستم و سهراب و مكبث را در بر دارد و البته نمونه ي مدرن آن كه من شديداً گفته هاي خودم رو در اون جاري ميبينم سه گانه ي شاهكار پدرخوانده است كه همين تقابل رو به زوال را به نمايش مي گذارد .
و من هنوز نمي دانم چه كنم اما ميدانم كه او را مي خواهم ! خام ، بي تكلف و ساده به شفافيت آب جويبار و لطافت گلبرگ گل شبنم زده ي صبحگاه . اين جاست كه به ياد قهرمان كتاب "خداحافظ گري كوپر" رومن گاري مي افتم كه زبان را سدي در راه به هم رسيدن انسان ها مي دانست سدي كه آب جاري پشت آن را كه همان احساسات و لطايف انساني است چنان آلوده مي كند كه لب هاي تشنه ي آن ها را از يكديگر مي راند . تمام حرف ها و تفكرات مثلاً امروزي من كه در بالا شرح آن رفت از جنس همين زبان است شايد !!!