
مي دونيد يك چند وقتيه كه دوباره افسرده شدم خودم مي دونم فصليه و چاره يي نيست اما اين بار بر خلاف دفعات قبلي به اين فكر مي كردم كه چرا تنهام و اصولاً تنهاييم ؟ كلي حرف و حديث يادم اومده و كلي برهان و دليل براي خودم اقامه كردم كه نشانه ي محكمي از تنهايي خودمه و اينكه نوعي ماليخوليا بهم دست داده .
مي دونيد اين درد من تنها نيست و اصولاً همه حتي وقتي با هميم يا حتي پس از ساعت ها همدم بودن به اين نتيجه مي رسيم كه تنهاييم شايد طبيعيه و دليل آن هم احساس تملكه ! بله ما در اين سن دوست داريم براي او باشيم و او براي ما باشد ! نه اينكه فقط با هم صحبت كنيم يا آواهايي كه از حنجرمون درمياد وظيفه ي نمايش احساسات ما رو به دوش بگيره بلكه حتي در سكوت و آن جايي كه خلأ تمام موجودي بين ماست بتونيم يكديگر رو از خود بدونيم و به يگانگي برسيم . همين جا به ذهنم رسيد كه شايد در هم پيچيدن عاشق و معشوق در بر يكديگر در لحظات رؤيايي آميزش نوعي فوران همين احساس تملك و يگانگي باشه ! و چه زيباست اگر اين گونه است ...
اما مشكل من حل نشد و آن اين كه چرا در اين زمانه كه جمعيت از هميشه ي تاريخ فشرده تر ، متراكم تر و افزون تر است و به لطف پيشرفت هاي تكنولوژيكي و فني فاصله ها هم اهميت سابق خود را از دست داده اند باز هم ما تنها ييم . و مهم تر آن كه از لحاظ بلوغ و رشد فكري نيز قرن ها از پيشينيان خود جلوتريم و بعضاً مسائل بغرنجي كه آن ها ساليان دراز و حتي قرن ها در حال دست و پنجه نرم كردن بوده اند براي ما چون روز آفتابي روشن و واضح است .
به عنوان نمونه خود من هرروز ساعت ها با تلفن يا از طريق اينترنت با دوستانم در تماسم اما بازهم احساس تنهايي مي كنم . و هنگامي كه با دوستان خودم اين حس را در ميان مي گذارم آن ها هم از اينكه مجبور به تحمل اين بار سنگين هستي هستند گلايه مي كنند . پس اين چه درديست كه همه از آن آگاهيم ولي چاره اي براي آن نداريم و چگونه است كه همه از بي همدم و مونس بودن مي ناليم اما به وصال نمي رسيم و اين فصال است كه بين ما حاكم است ؟
شايد اين غروري جاهلانه است كه مي پنداريم از پيشقدم شدن خود را خوار و ذليل كرده ايم و چرا پيشقدم شدن در شروع يك رابطه چنين جايگاهي يافته است ؟
شايد اين درد درمان ندارد و اصولاً ترياكي دارد كه بايد تجويز شود و از شدت بكاهد !؟ و اينجاست كه پي بردم شايد قدما كه خيلي هم از ما ابتدايي تر و ناآگاه تر بوده اند نيز به مانند ما مدت ها با اين درد دست به گريبان بوده اند و چون درد بي درمان براي آن ها قابل هضم تر از ما بوده است بيهوده عمر خود را در يافتن درمان تلف نكرده و ترياك آن را يافته اند و آن زور و اجبار در با هم بودن است ! ما انسان هاي متمدن مغرور از يافته هاي ناچيزمان هنوز به دنبال دواي دردي بي درمانيم كه آن ها خيلي آسان تر بدان دست يافته بودند . بله آنها به هر دليل با هم بودن را براي خود به برهاني قاطع و قانوني محكم تبديل كرده اند بطوريكه ريشه هاي اين رفتار به بنياني براي تشكيل خانواده در طول تاريخ تبديل شده كه بنيادي ترين واحد اجتماع انسان هاست . اين كه عروس بايد با لباس سفيد به خانه ي شوهر برود و با همان لباس ( البته كفن ) برگردد و غيره و غيره تنها مشتي از خروار اين رفتار تنها در آيين ماست كه به هر شكلي با هم بودن را بر تنهايي ترجيح مي داده است .
و ما انسانهاي معاصر در جستجويي كوركورانه به دنبال يافتن گريزي از تنهايي دست به تخريب آن زده ايم و مي رويم تا طومار خود را در هم بپيچيم . نه اشتباه نكنيد من سنتي نيستم اما يا آن راهي كه هميشه رفته ايم از ابتدا اشتباه بوده است كه اكنون به سمت زوال است و يا به ناحق گوشه اي از رمز بقايمان را نشانه رفته ايم !؟
شايد بد نباشد كه به زور هم كه شده در كنار هم باشيم و حال كه از هميشه بيش تر به نقص ذات بشر و عدم كمال او آگاهيم تنهايي و انزوا را با ترياق جبر از بين ببريم ! يا به سخني ديگر از ترس آن طرف پشت بام ازين طرف نلغزيم و رؤياگونه و آيده آل مآبانه از هم انتظار نكشيم و به جاي خودپرستي و خودبيني كمي فداكاري كنيم . تا آن جا كه من مي دانم خيل آن عشق هاي مثال زدني كه به افسانه تبديل شده اند و نقل صحبت من و شمايند اين گونه اند .
البته اين هم گونه اي ديگر از سرنوشت غم انگيز بشر مدرن است كه در مواجهه با تمدن و پيشرفت آن مجبور به انتخاب هايي است كه نتيجه اي تراژدي گونه همچون حماسه ي رستم و سهراب و مكبث را در بر دارد و البته نمونه ي مدرن آن كه من شديداً گفته هاي خودم رو در اون جاري ميبينم سه گانه ي شاهكار پدرخوانده است كه همين تقابل رو به زوال را به نمايش مي گذارد .
و من هنوز نمي دانم چه كنم اما ميدانم كه او را مي خواهم ! خام ، بي تكلف و ساده به شفافيت آب جويبار و لطافت گلبرگ گل شبنم زده ي صبحگاه . اين جاست كه به ياد قهرمان كتاب "خداحافظ گري كوپر" رومن گاري مي افتم كه زبان را سدي در راه به هم رسيدن انسان ها مي دانست سدي كه آب جاري پشت آن را كه همان احساسات و لطايف انساني است چنان آلوده مي كند كه لب هاي تشنه ي آن ها را از يكديگر مي راند . تمام حرف ها و تفكرات مثلاً امروزي من كه در بالا شرح آن رفت از جنس همين زبان است شايد !!!
مي دونيد اين درد من تنها نيست و اصولاً همه حتي وقتي با هميم يا حتي پس از ساعت ها همدم بودن به اين نتيجه مي رسيم كه تنهاييم شايد طبيعيه و دليل آن هم احساس تملكه ! بله ما در اين سن دوست داريم براي او باشيم و او براي ما باشد ! نه اينكه فقط با هم صحبت كنيم يا آواهايي كه از حنجرمون درمياد وظيفه ي نمايش احساسات ما رو به دوش بگيره بلكه حتي در سكوت و آن جايي كه خلأ تمام موجودي بين ماست بتونيم يكديگر رو از خود بدونيم و به يگانگي برسيم . همين جا به ذهنم رسيد كه شايد در هم پيچيدن عاشق و معشوق در بر يكديگر در لحظات رؤيايي آميزش نوعي فوران همين احساس تملك و يگانگي باشه ! و چه زيباست اگر اين گونه است ...
اما مشكل من حل نشد و آن اين كه چرا در اين زمانه كه جمعيت از هميشه ي تاريخ فشرده تر ، متراكم تر و افزون تر است و به لطف پيشرفت هاي تكنولوژيكي و فني فاصله ها هم اهميت سابق خود را از دست داده اند باز هم ما تنها ييم . و مهم تر آن كه از لحاظ بلوغ و رشد فكري نيز قرن ها از پيشينيان خود جلوتريم و بعضاً مسائل بغرنجي كه آن ها ساليان دراز و حتي قرن ها در حال دست و پنجه نرم كردن بوده اند براي ما چون روز آفتابي روشن و واضح است .
به عنوان نمونه خود من هرروز ساعت ها با تلفن يا از طريق اينترنت با دوستانم در تماسم اما بازهم احساس تنهايي مي كنم . و هنگامي كه با دوستان خودم اين حس را در ميان مي گذارم آن ها هم از اينكه مجبور به تحمل اين بار سنگين هستي هستند گلايه مي كنند . پس اين چه درديست كه همه از آن آگاهيم ولي چاره اي براي آن نداريم و چگونه است كه همه از بي همدم و مونس بودن مي ناليم اما به وصال نمي رسيم و اين فصال است كه بين ما حاكم است ؟
شايد اين غروري جاهلانه است كه مي پنداريم از پيشقدم شدن خود را خوار و ذليل كرده ايم و چرا پيشقدم شدن در شروع يك رابطه چنين جايگاهي يافته است ؟
شايد اين درد درمان ندارد و اصولاً ترياكي دارد كه بايد تجويز شود و از شدت بكاهد !؟ و اينجاست كه پي بردم شايد قدما كه خيلي هم از ما ابتدايي تر و ناآگاه تر بوده اند نيز به مانند ما مدت ها با اين درد دست به گريبان بوده اند و چون درد بي درمان براي آن ها قابل هضم تر از ما بوده است بيهوده عمر خود را در يافتن درمان تلف نكرده و ترياك آن را يافته اند و آن زور و اجبار در با هم بودن است ! ما انسان هاي متمدن مغرور از يافته هاي ناچيزمان هنوز به دنبال دواي دردي بي درمانيم كه آن ها خيلي آسان تر بدان دست يافته بودند . بله آنها به هر دليل با هم بودن را براي خود به برهاني قاطع و قانوني محكم تبديل كرده اند بطوريكه ريشه هاي اين رفتار به بنياني براي تشكيل خانواده در طول تاريخ تبديل شده كه بنيادي ترين واحد اجتماع انسان هاست . اين كه عروس بايد با لباس سفيد به خانه ي شوهر برود و با همان لباس ( البته كفن ) برگردد و غيره و غيره تنها مشتي از خروار اين رفتار تنها در آيين ماست كه به هر شكلي با هم بودن را بر تنهايي ترجيح مي داده است .
و ما انسانهاي معاصر در جستجويي كوركورانه به دنبال يافتن گريزي از تنهايي دست به تخريب آن زده ايم و مي رويم تا طومار خود را در هم بپيچيم . نه اشتباه نكنيد من سنتي نيستم اما يا آن راهي كه هميشه رفته ايم از ابتدا اشتباه بوده است كه اكنون به سمت زوال است و يا به ناحق گوشه اي از رمز بقايمان را نشانه رفته ايم !؟
شايد بد نباشد كه به زور هم كه شده در كنار هم باشيم و حال كه از هميشه بيش تر به نقص ذات بشر و عدم كمال او آگاهيم تنهايي و انزوا را با ترياق جبر از بين ببريم ! يا به سخني ديگر از ترس آن طرف پشت بام ازين طرف نلغزيم و رؤياگونه و آيده آل مآبانه از هم انتظار نكشيم و به جاي خودپرستي و خودبيني كمي فداكاري كنيم . تا آن جا كه من مي دانم خيل آن عشق هاي مثال زدني كه به افسانه تبديل شده اند و نقل صحبت من و شمايند اين گونه اند .
البته اين هم گونه اي ديگر از سرنوشت غم انگيز بشر مدرن است كه در مواجهه با تمدن و پيشرفت آن مجبور به انتخاب هايي است كه نتيجه اي تراژدي گونه همچون حماسه ي رستم و سهراب و مكبث را در بر دارد و البته نمونه ي مدرن آن كه من شديداً گفته هاي خودم رو در اون جاري ميبينم سه گانه ي شاهكار پدرخوانده است كه همين تقابل رو به زوال را به نمايش مي گذارد .
و من هنوز نمي دانم چه كنم اما ميدانم كه او را مي خواهم ! خام ، بي تكلف و ساده به شفافيت آب جويبار و لطافت گلبرگ گل شبنم زده ي صبحگاه . اين جاست كه به ياد قهرمان كتاب "خداحافظ گري كوپر" رومن گاري مي افتم كه زبان را سدي در راه به هم رسيدن انسان ها مي دانست سدي كه آب جاري پشت آن را كه همان احساسات و لطايف انساني است چنان آلوده مي كند كه لب هاي تشنه ي آن ها را از يكديگر مي راند . تمام حرف ها و تفكرات مثلاً امروزي من كه در بالا شرح آن رفت از جنس همين زبان است شايد !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر